Archive for the ‘عمومی’ Category

قیام دی ماه مردم ایران

05/01/2018

 

اتریش، وین - حمایت از قیام و تظاهرات سراسرى مردم ایران علیه ظلم، استبداد و بی‌عدالتی

اتریش، وین – حمایت از قیام و تظاهرات سراسرى مردم ایران علیه ظلم، استبداد و بی‌عدالتی

با گذشت چندین روز از تظاهرات مردمی در شهرهای مختلف ایران، خبرهای منتشر شده حاکی از جان باختن بیش از ۲۱ نفر، و ربوده شدنِ بیش از یک‌صد دانشجو در منزل و محوطه دانشگاه، تعداد اعلام نشده‌ای از دانش‌آموزان، و بیش از دو هزار و چندصد نفر از سایر شرکت‌کنندگان در این تظاهرات‌ها و سرکوب سازمان‌یافته جنبش دانشجویی از طریق هجوم به دانشگاه‌ها و بازداشت گسترده معترضان پیشرو و آزادی‌خواه است.

شلیک مستقیم به جوانان معترض و دستگیری گسترده دانشجویان، دانش‌آموزان و توده‌های مردم شرکت‌کننده در تظاهرات‌های خیابانی، اگر چه در چارچوب سیستمی که همیشه تنها پاسخش به مطالبات بر حق کارگران و معلمان و دیگر توده‌های زحمتکش مردم ایران سرکوب و زندان بوده است، دور از انتظار نبود، اما به خون کشیدن تظاهرات مردمی در سطح کشور، بیانگر اعلام جنگی نهایی از سوی حکومت به توده‌های مردم جان‌به‌لب‌رسیده از شرایط فلاکت‌بار موجود است.

متاسفانه رسانه‌ی ملی و خبرگزاری‌های وابسته به حکومت آمار دقیقی از تعداد بازداشت‌شدگان و وضعیت آنان در اختیار مردم و همچنین خانواده‌های نگران قرار نداده است. دستگاه مفسد قضایی در قبال خانواده‌های قربانیان و بازداشت‌شدگان پاسخگو نیست و سکوت اختیار کرده است.

با توجه به تجربه سال ۸۸ و کشته شدن شماری از معترضان در بازداشتگاه‌ها و فاجعه غم‌انگیز کهریزک سکوت در چنین برهه‌ی حساس به هیچ وجه جایز نیست و دست شکنجه‌گران را برای تکرار این فجایع انسانی و اتفاقات تلخی از این قبیل باز می‌گذارد.

بروز قیام دی ماه به عنوان جنبشی بدون رهبریت سازمانیافته بسیاری را به این باور رسانیده است که خصلت آن باید حفظ شود و هرگاه بخواهد توسط مرکزی رهبری شود این جنبش از رمق میفتد.

محمدرضا نیکفر فیلسوف معاصر ایرانی جنبش دی‌ماه را از الگوی تغییرات کلاسیک دور می‌بیند و از مبارزه سنگر به سنگر درازمدت حرف میزند. اما در ایران نهادها و مجامع مدنی قوام یافته نیست و چنین مبارزه‌ای به توان تاثیرگذاری جنبش لطمه می‌زند.

زمانی در جمع‌بندی انقلاب ۱۹۰۵روسیه، ولادیمیر ایلیچ لنین نوشت که اعتصابات تا حدودی کارساز هستند و ماشین سرکوب تزار توانست از خستگی مردم استفاده کند و خون کارگران را در خیابان جاری سازد.

مردم قبل از آنکه خسته شوند باید اقدام های رو به جلوی سازمانیافته را شاهد باشند. کارگران رزمنده شاید اشکالی از این حملات را ابداع کنند اما ضربه نهایی تنها به واسطه یک رهبری منسجم شکل میگیرد. ما هنوز در قرن بیستم هستیم و در کشوری استبدادزده.

آیا باید کل ماه رمضان را روزه گرفت

10/09/2017

آيا بايد كل ماه رمضان را روزه گرفت و بدن خود را در معرض هزاران بيمارى و مشكل قرار داد؟
آيا در قرآن كه كتاب مرجع مسلمانان است به روزه يك ماهه توصيه شده است يا اينكه اين فقيهان مسلمان هستند كه اين موضوع را به خورد مسلمانان داده اند؟

در متنى كه سایتها و رسانه های منتسب به حوزه آورده اند, آيات ١٨٣ تا ١٨٦ از سوره بقره را آورده اند و به اين آيات براى اثبات روزه ٣٠ روزه يا همان ماه كامل استناد كرده اند.

ما هم براى روشن شدن موضوع همان آيات را با ترجمه مينويسم و اين موضوع را بررسى ميكنيم.
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيَامُ كَمَا كُتِبَ عَلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ ﴿۱۸۳﴾

ترجمه: اى كسانى كه ايمان آورده‏ ايد روزه بر شما مقرر شده است همان گونه كه بر پيشينيان شما مقرر شده بود، باشد كه پرهيزگارى كنيد (۱۸۳).

در آيه ١٨٣ سوره بقره گفته شده است كه روزه بر شما مقرر شده همانطور كه بر پيشينيان شما مقرر شد كه پيشينيان اشاره به يهوديان و مسيحيان دارد زيرا در قرآن اين اديان را اديان ماقبل از اسلام به حساب آورده اند و از آنجايى كه همه ميدانيم در هيچكدام از اين دو دين روزه گرفتن ١ ماه كامل وجود ندارد و روزه هاى آنها تنها چند روزى و به قولى تا ٦ روز ميباشد.

اگر اين آيه را در نظر بگيريم و دستورى كه در اين آيه وجود دارد ميبينيم كه اگر مسلمانان هم بايد مانند دو دين قبلى روزه ميگرفتند بايد به تبعيت از آنها همان چند روز يا حداكثر ٦ روز را روزه بگيرند. اما در آيات بعدى به وضوح اين مقدار را روشن و واضح توضيح داده است.

به سراغ آيه ١٨٤ ميرويم:
أَيَّامًا مَعْدُودَاتٍ فَمَنْ كَانَ مِنْكُمْ مَرِيضًا أَوْ عَلَى سَفَرٍ فَعِدَّةٌ مِنْ أَيَّامٍ أُخَرَ وَعَلَى الَّذِينَ يُطِيقُونَهُ فِدْيَةٌ طَعَامُ مِسْكِينٍ فَمَنْ تَطَوَّعَ خَيْرًا فَهُوَ خَيْرٌ لَهُ وَأَنْ تَصُومُوا خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ ﴿۱۸۴﴾

ترجمه: روزه در روزهاى معدودى بر شما مقرر شده است اگر كسى از شما بيمار يا در سفر باشد تعدادى از روزهاى ديگر [را روزه بدارد] و بر كسانى كه [روزه] طاقت‏ فرساست كفاره‏ اى است كه خوراك دادن به بينوايى است و هر كس به ميل خود بيشتر نيكى كند پس آن براى او بهتر است و اگر بدانيد روزه گرفتن براى شما بهتر است(۱۸۴).

خوب در اين آيه گفته است كه اياماً معدودات كه معادل فارسى آن ميشود چندروز. در ادامه آيه ميگويد اگر مريض بوديد يا در مسافرت به سر ميبرديد، تعدادى از روزهاى ديگر را روزه بگيريد.

اينجا تاكيد دوباره اى كرده در مورد همان روزهاى معين و محدود كه اگر نتوانستيد، چند روز ديگر در زمانى ديگر بگيريد. خوب كجا نوشته اگر نتوانستيد يك ماه ديگر يا بنا بر فتواهاى من درآوردى ٦٠ روز و ……. اما فقهاى مسلمان

ميگويند اين اياماً معدودات يعنى ٣٠-٢٠ روز كه كل ماه است.

اما آيا اشاره به اياماً معدودات فقط در همين يك آيه از قرآن نوشته شده است؟؟

پاسخ خير است. در دو آيه ديگر نيز به اياما معدودات اشاره شده كه در آيه ٢٠٣ همان سوره بقره اياماً معدودات را مشخص كرده است و از آنجايى آيات قرآن به وضوح و سادگى براى فهم اعراب ١٤٠٠ سال پيش نوشته شده است و خود قرآن در مورد آياتش ميگويد:

(بعضاً يفسر بعض) يعنى آيات همديگر را تفسير ميكنند.

ما هم با توجه به اين موضوع به سراغ آيه ٢٠٣ سوره بقره ميرويم تا ببينيم معنى اياماً معدودات چه هست!

وَاذْكُرُوا اللَّهَ فِي أَيَّامٍ مَعْدُودَاتٍ فَمَنْ تَعَجَّلَ فِي يَوْمَيْنِ فَلَا إِثْمَ عَلَيْهِ وَمَنْ تَأَخَّرَ فَلَا إِثْمَ عَلَيْهِ لِمَنِ اتَّقَى وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّكُمْ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ ﴿۲۰۳﴾

ترجمه: و خدا را در روزهايى معين ياد كنيد پس هر كس شتاب كند در دو روز گناهى بر او نيست و هر كه تاخير كند [و اعمال را در سه روز انجام دهد] گناهى بر او نيست [اين] براى كسى است كه [از محرمات] پرهيز كرده باشد و از خدا پروا كنيد و بدانيد كه شما را به سوى او گرد خواهد آورد(۲۰٣).

باتوجه به آیه ای که در قسمت قبل ارائه شد اياماً معدودات دو روز نيست و بيشتر از ٣ روز هم نيست. پس در آيه {١٨٣/١٨٤} توصيه به روزه همانند اديان قبل و در روزهاى معين (محدود) شده است و با توجه به آيه ٢٠٣ آن روزهاى

محدود ٣ روز ميباشد و نه یک ماه كامل.

در واقع اين فمن تعجل في يومين قرينه است بر اينكه اعراب از اياما معدودات عدد ٣ را مى فهميده با همان سابقه ذهنى نويسنده قرآن با آنها درباره عدد روزه نيز صحبت مى كند.حال ببينيم اين روزه یک ماه را از كجا آورده اند و به خورد مردم داده اند؟

يكى از مسائلى كه هميشه فقها و روحانيون بوسيله آن قوانين و احكام من درآوردى به خورد مردم ميدهند:

عدم درك كامل مردم از قواعد و قوانين و حتى ترجمه لغات عربى است، حتى در كشورهاى عربى اين مسئله صدق ميكند به چند دليل كه يكى از مهمترين آنها سواد كم مردمان اين مناطق بوده است. و البته موارد ديگرى كه در

فرصت مناسبى به آن خواهيم پرداخت.

آيه ديگرى كه به آن استناد ميشود آيه ١٨٥  سوره بقره است كه نكته اى كه در مورد زبان عربى به آن اشاره كرديم در اين آيه نهفته است.آيه و ترجمه اش را خواهيم نوشت و سپس توضيحات كامل را در ادامه مينويسيم.

شهْرُ رَمَضَانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ

هُدًى لِلنَّاسِ وَبَيِّنَاتٍ مِنَ الْهُدَى وَالْفُرْقَانِ فَمَنْ شَهِدَ مِنْكُمُ الشَّهْرَ فَلْيَصُمْهُ وَمَنْ كَانَ مَرِيضًا أَوْ عَلَى سَفَرٍ فَعِدَّةٌ مِنْ أَيَّامٍ أُخَرَ يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَلَا يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ وَلِتُكْمِلُوا الْعِدَّةَ وَلِتُكَبِّرُوا اللَّهَ عَلَى مَا هَدَاكُمْ وَلَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ﴿۱۸۵﴾

ترجمه: ماه رمضان [همان ماه] است كه در آن قرآن فرو فرستاده شده است [كتابى ] كه مردم را راهبر و [متضمن] دلايل آشكار هدايت و [ميزان] تشخيص حق از باطل است پس هر كس از شما اين ماه را درك كند بايد آن را روزه بدارد و كسى كه بيمار يا در سفر است [بايد به شماره آن] تعدادى از روزهاى ديگر [را روزه بدارد] خدا براى شما آسانى مى‏ خواهد و براى شما دشوارى نمى‏ خواهد تا شماره [مقرر] را تكميل كنيد و خدا را به پاس آنكه رهنمونيتان كرده است به بزرگى بستاييد و باشد كه شكرگزارى كنيد(۱۸۵).

در اينجا و قبل از ادامه اين بحث و توضيحاتش يك مسئله مهم را بايد مد نظر داشت:

در آيه اول: كتب عليكم الصيام، از كلمه (صيام) استفاده شده كه معناى آن ميشود عمل روزه گرفتن ولى در آيات بعدى از كلمه (صوم) استفاده شده است كه ميشود روزه.  پس تفاوت ماهوى بين اين دو كلمه وجود دارد. اعراب در آن زمان روزه هاى زيادى داشتند از جمله روزه سكوت، روزه تنهايى و .. كه در قرآن به برخى از آنها در نقل داستان پيامبران قبل اشاره شده است

تنها مسئله اى كه فقها و روحانيون به آن براى روزه يك ماه كامل استناد ميكنند آيه ١٨٥ سوره بقره و قسمتى از آيه است كه ميگويد:فَمَنْ شَهِدَ مِنْكُمُ الشَّهْرَ فَلْيَصُمْهُ

ترجمه: هركسى از شما ماه رمضان را درك كرد روزه اش را بگيرد.

حال نكته مهم اينجاست كه بايد پرسيد كدام روزه ماه رمضان؟؟

پاسخ اين است كه همان روزه اى كه در آيات قبلى به آن اشاره كرده بود و مقدار آن را نيز تعيين كرده بود. و براى اثبات اين ادعا ادامه همين آيه را مى آوريم:

وَمَنْ كَانَ مَرِيضًا أَوْ عَلَى سَفَرٍ فَعِدَّةٌ مِنْ أَيَّامٍ أُخَرَ

ترجمه: و اگر كسى مريض و يا در مسافرت بود چند روز در زمانى ديگر بگيرد.اگر قرار بود روزه كل ماه باشد كه اينجا بايد ميگفت اگر مريض يا در سفر بود يك ماه ديگر بگيريد و نمى گفت چند روز ديگر.

بازهم براى قانع شدن ادامه آيه را ميخوانيم:

يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَلَا يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ

ترجمه: خدا براى شما آسودگى ميخواهد و نه سختى.

در اينجا سئوال ما از روحانيون و فقهاى مسلمان است كه نخوردن آب و نياشاميدن در صحراى سوزان حجاز آسان بوده يا سخت؟؟

اگر بگوييد سخت بوده كه مخالف اين قسمت از آيه است، و اگر بگوييد آسان بوده كه بايد به عقلتان شك كرد!!

براى اينكه از اين بحث و مطالبى كه تاكنون نوشته ايم نتيجه بگيريم به صورت خلاصه مطالبى كه تا اينجا در موردش بحث شد را به صورت شماره گذارى شده مينويسيم:

روزه رمضان سه روز است نه كل ماه، به دلايل زير:

سه آيه پياپى در مورد روزه است(١٨٣-١٨٤-١٨٥ سوره بقره) اولين آيه وجوب روزه گرفتن را بيان ميكند.

دومين آيه تعداد روزهاى آنرا و سومين آيه به بازه زمانى آن اشاره دارد به هنگام ترجمه معناى هر سه آيه را بايد در نظر گرفت و هر سه را با هم معنا كرد نه اينكه قسمتى از آنرا ترجمه كرد و نتيجه گرفت.  وقتى در آيه سوم مى

گويد روزه گرفتن رمضان، در آيه قبليش گفت كه مراد أياما معدودات است آيه قبلى را نبايد از كار انداخت و بايد به آن توجه كرد.

در «أياماً معدودات» أيام  جمع مكسر است حداقل بر سه دلالت دارد براى بيش از آن دليل قانع كننده لازم دارد كه روحانيون قادر به آوردن آن نيستند.

بنابر تاكيد خود قرآن، نويسنده آن با كسى شوخى ندارد كه معما و چيستان نوشته باشد و مطالب را به سادگى تمام و بدون نياز به هيچ تفسير و تأويلى ارائه كرده است. اگر منظور سى روز باشد يا يك ماه كامل باشد بايد از كلمه

چند هفته استفاده ميشد و نه چند روز، چند روز براى اشاره به كمتر از هفته است كه نه تنها در زبان عربى بلكه در تمامى زبانهاى دنيا همينگونه است. در آيه سوم (١٨٥) مى گويد يريد الله بكم اليسر آيا ٣٠ روز روزه در صحراى سوزان کار آسانى است؟؟ مسلماً خير

در ادامه آيه سوم مى گويد و لتكملوا العدة يعنى بايد عدد روزه تكميل شود و پى در پى باشد همانطور که در باب طلاق مى گويد بايد پى در پى باشد(و أحصوا عدة) اگر مراد از عدد، ٣٠ باشد، زنان تا قبل از يائسگی هيچ وقت نمى

توانند عدد را تكميل كنند چون حيض، مانع پى در پى بودن مى شود. و در واقع اين حكم هم غير عاقلانه و هم غير اجراست. چگونه روحانيون معتقدند اين احكام از طرف خداست ولى نه عاقلانه است و نه قابل اجرا؟

خداناباوری/ آتئیسم/ Atheism

09/06/2017

خداناباوری یا بی‌خدایی یا خداانکاری یا الحاد یا آتئیسم (به فرانسوی: Athéisme)، در معنای عام، رد باور به وجود خدا است. در معنایی محدودتر، بی‌خدایی این موضع است که هیچ خدایی وجود ندارد. در جامع‌ترین معنا، بی‌خدایی به سادگی، عدم باور به وجود هر گونه خداست. بی‌خدایی نقطهٔ روبروی خداباوری است، که در کلی‌ترین شکل، اعتقاد به وجود حداقل یک خدا می‌باشد.

واژه آتئیسم در زبان انگلیسی از واژه یونانی atheos (به یونانی: ἄθεος) گرفته شده است که به معنای بی خدایان است. این واژه در گذشته با دلالت ضمنی منفی، در اطلاق به کسانی به کار رفته که بی اعتقاد به خدایانی می‌شدند که در جامعه در سطح گسترده مورد پرستش قرار می‌گرفته‌است. با گسترشآزادی اندیشه و پرسش‌گری شک‌گرایانه و متعاقباً انتقادات رو به فزونی از دین، کاربرد این اصطلاح محدودتر و هدفمند شد. نخستین افرادی که به طور رسمی خود را با واژه «بی‌خدا» تعریف می‌کردند در قرن هجدهم بودند.

براهین بی‌خدایی گسترده‌اند و گستره گسترده‌ای از استدلال‌های فلسفی، اجتماعی و تاریخی را در بر می‌گیرند. استدلال‌ها برای عدم باور به خدایماوراءالطبیعه به شمار نبود شواهد تجربی، مسئله شر، برهان وحی‌های متناقض و اختفای الهی است. با وجود اینکه بسیاری بی‌خدایان فلسفه‌های سکولار را برگزیده‌اند، برای بی‌خدایی هیچ ایدئولوژی یا مسلک فکری و رفتاری واحدی وجود ندارد. بسیاری بی‌خدایان بر این باورند که بی‌خدایی، نسبت به خداباوری، یک جهان‌بینی بهینه‌تر است، در نتیجه بار اثبات بر دوش بی‌خدایان نیست که ثابت کنند خدا وجود ندارد، بلکه بر دوش خداباوران است که برای باور خود دلیل بیاورند.

در فرهنگ غربی، غالباً بی‌خدایان را منحصراً بی‌دین یا ماده‌باور می‌پندارند؛ در حالی که در برخی نظام‌های ایمانی نیز بی‌خدایی وجود داشته‌است؛ از جمله در ادیان ناخداباوری چون آیین جین، برخی اشکال آیین بودا که از باور به خدایان حمایت نمی‌کنند، و شاخه‌هایی از آیین هندو که بی‌خدایی را موضعی صادق اما نامناسب برای رشد معنوی انسان می‌دانند.

به این دلیل بی‌خدایی مفاهیم گوناگونی دارد، تعیین شمار دقیق بی‌خدایان کار دشواری است. بر اساس یکی از برآوردها، در حدود ۲٫۳٪ جمعیت جهان بی‌خدا هستند، در حالی که ۱۱٫۹٪ از توصیف بی‌دین برای خود استفاده می‌کنند. طبق آماری دیگر، بیشترین میزان کسانی که خود را بی‌خدا معرفی می‌کنند در کشورهای غربی وجود، و آن هم به میزان‌های مختلف، که از درصدهای تک رقمی کشورهایی چون لهستان، رومانی و قبرس آغاز شده؛ و به ۸۵٪ در سوئد (۱۷٪ بی‌خدا)، ۸۰٪ در دانمارک، ۷۲٪ در نروژ و ۶۰٪ در فنلاند می‌رسد. تا ۶۵٪ ژاپنی‌ها خودشان را بی‌خدا، ندانم‌گرا یا بی‌اعتقاد می‌دانند. طبق گزارش مرکز تحقیقات پیو، از میان کسانی که وابستگی به دینی ندارند و خود را «بدون دین» می‌دانند، ۲٪ جمعیت آمریکا خود را «بی‌خدا» می‌دانند. بر پایه یک آمارگیری جهانی در سال ۲۰۱۲، ۱۳٪ شرکت‌کنندگان خود را بی‌خدا دانسته‌اند.

تعاریف و تمایزها:

نویسندگان در مورد بهترین تعریف و طبقه‌بندی برای خداناباوری با هم اختلاف نظر دارند، به این شکل که برای چه موجودات فراطبیعی صادق است، که آیا خود یک ادعای مستقل است یا صرفاً فقدان آن است، و آیا نیازمند رد آگاه و صریح است. بی‌خدایی سازگار با ندانم‌گرایی دانسته شده‌است، و همچنین در تقابل با آن در نظر گرفته شده‌است. انواع دسته‌بندی‌ها برای تمیز اشکال بی‌خدایی وجود دارند.

محدوده:

یکی از دلایلی که بر سر تعریف بی‌خدایی ابهام و اختلاف وجود دارد نبودن تعاریف مورد توافق عام درباره واژگانی چون الوهیت و خدا است. کثرت و تنوع مفاهیم خدا و الوهیت‌ها منجر به ایده‌های مختلف در کاربرد بی‌خدایی می‌گردد. برای مثال، رومیان باستان، مسیحیان را متهم به بی‌خدایی می‌کردند زیرا مسیحیان، خدایان پگان را پرستش نمی‌کردند. به تدریج، اینطور استفاده از دور خارج شد، زیرا خداباوری به عنوان باوری فراگیر برای هر نوع باور به الوهیت به‌کار رفت.

با توجه به طیف وسیعی از پدیده‌هایی که رد می‌شوند، بی‌خدایی می‌تواند تقابل با هر چیزی چون وجود یک خدا، وجود هر گونه مفاهیم معنوی، فراطبیعی یا متعالی در باورهایی چون بودیسم، هندوئیسم، جینیسم و تائویسم را شامل شود. صریح و ضمنی.

صریح و ضمنی:

تعاریف بی‌خدایی، بسته به درجه اهمیتی که فرد برای ایده خدایان قائل می‌شود تا بی‌خدا محسوب گردد متفاوت است. گاهی، بی‌خدایی به سادگی نبود اعتقاد به وجود خدایان تعریف می‌شود. چنین تعریف گسترده‌ای، نوزادان و کسانی که تا به‌حال در معرض ایده‌های خداباورانه قرار نگرفته‌اند را شامل می‌شود. در سال ۱۷۲۲، بارون دولباخ در این باره گفته‌است «تمام کودکان بی‌خدا متولد می‌شوند؛ هیچ ایده‌ای نسبت به خدا ندارند.». به طور مشابه، جرج اچ. اسمیت (۱۹۷۹) پیشنهاد می‌کند: «انسانی که با خداباوری آشنا نشده باشد بی‌خدا است زیرا به وجود خدا اعتقاد ندارد. این دسته‌بندی کودکانی که ظرفیت درک موضوع را داشته باشند ولی تابه‌حال از این مسائل بی‌اطلاع بوده‌اند را هم شامل می‌شود. این حقیقت که چنین کودکی به خدا اعتقاد ندارد او را واجد شرایط بی‌خدا بودن می‌کند.» اسمیت برای توضیح این مسئله اصطلاح بی‌خدایی ضمنی را ابداع کرده‌است که اشاره به «فقدان عقیده خداباورانه بدون رد آگاهانه آن» دارد، و اصطلاح بی‌خدایی صریح را برای تعریف مفهوم عام‌تر ناباوری آگاهانه به‌کار برده‌است. ارنست نیگل با این دسته‌بندی بی‌خدایی اسمیت که آن را «فقدان خداباوری» دانسته مخالفت کرده‌است، و تنها بی‌خدایی صریح را «بی‌خدایی» به معنای واقعی دانسته‌است.

مثبت و منفی:

فیلسوفانی چون آنتونی فلو، مایکل مارتین تمایزی میان بی‌خدایی مثبت (قوی/سخت) و بی‌خدایی منفی (ضعیف/نرم) قائل شده‌اند. بی‌خدایی مثبت، تاکید صریح و روشن این است که خدایان وجود ندارند. بی‌خدایی منفی تمام انواع دیگر نا-خداباوری را شامل می‌شود. بر اساس این دسته‌بندی، هر کسی که خداباور نیست یا بی‌خدای مثبت است یا منفی. اصطلاحات قوی و ضعیفجدید هستند، درحالیکه اصطلاحات منفی و مثبت منشا قدیمی‌تری دارند، و به معنای کمی متفاوت در ادبیات فلسفی و متکلمان کاتولیک به کار رفته‌اند. بر اساس این مرزبندی بی‌خدایی، اکثر ندانم‌گرایان بی‌خدا به شمار می‌آیند.

با اینکه برای مثال، فیلسوفانی چون مارتین، ندانم‌گرایی را منتهی به بی‌خدایی منفی می‌دانند، برخی ندانم‌گرایان دیدگاه خود را متفاوت از بی‌خدایی می‌دانند، و آن را موجه‌تر از خداباوری یا بی‌نیاز به اعتقاد راسخ همچون آن نمی‌دانند. گاهی این ادعا که داشتن دانش درباره وجود یا عدم وجود خدا غیرقابل دسترس است بیانگر این دانسته شده که بی‌خدایی چون خداباوری نیازمند جهش ایمانی است. پاسخ‌های رایج بی‌خدا به این مدعی این است که گزاره‌های اثبات نشده ایمانی همان میزان از ناباوری را می‌طلبند که هر گزاره اثبات‌نشدهدیگری می‌طلبد، و همچنین اثبات‌ناپذیری وجود خدا به این مفهوم نیست که احتمال وجود و عدم وجود خدا یکسان است. در این باره، فیلسوف اسکاتلندی، جی. جی. سی. اسمارت استدلال می‌کند «گاهی اوقات کسی که در حقیقت بی‌خدا است شاید خود را عمیقاً ندانم‌گرا بداند، به دلیل اینکه یک شک‌گرایی فلسفی تعمیم‌یافتهٔ غیرمنطقی ممکن است مانع این شود که ما بگوییم، به جز حقایق ریاضی و منطق صوری، در واقع هیچ چیز دیگری را حقیقتاً نمی‌دانیم.» در نتیجه، برخی نویسندگان بی‌خدا از جمله ریچارد داوکینز ترجیح می‌دهند میان دیدگاه خداباور، ندانم‌گرا و بی‌خدا در یک طیف احتمال خداباورانه تفاوت قائل شوند.

تعریف به عنوان غیرممکن یا غیرضروری

تا قبل از سده هجدهم، وجود خدا تا حدی در جهان غرب پذیرفته شده بود که حتی احتمال بی‌خدایی واقعی زیر سؤال بود. این عقیده که نظریه فطرت خوانده می‌شود بر این است که تمام افراد از زمان تولد به خدا اعتقاد دارند؛ و این به شکلی دلالت به این دارد که بی‌خدایان بایستی در انکار به سر برند. همچنین دیدگاه دیگری وجود دارد که معتقد است بی‌خدایان در شرایط سخت به سرعت خداباور می‌شوند. برای مثال؛ ادعاهای تغییر کیش در بستر مرگ، یا ضرب‌المثل در سنگرها بی‌خدایی نیست از این جمله هستند. با این حال، نمونه‌هایی بر خلاف چنین ادعاهایی وجود داشته‌اند، از جمله مواردی که در واقع «بی‌خدایان در سنگرها» حضور داشته‌اند. برخی بی‌خدایان خود واژه بی‌خدایی را غیرضروری می‌دانند. سم هریس در کتاب نامه‌ای به ملت مسیحی نوشته‌است:

در واقع، «بی‌خدایی» واژه‌ای است که نباید وجود داشته باشد. هیچ‌کسی نیازی ندارد که خود را ناطالع‌بین یا غیرکیمیاگر بنامد. ما برای کسانی که شک دارند که هنوز الویس زنده‌است یا فضایی‌ها کهکشان‌ها را طی کرده‌اند تا دامداران و گله آنها را دستمالی کنند، واژه اختصاصی نداریم. بی‌خدایی چیزی نیست به جز صداهایی که افراد معقول در مقابل باورهای ناموجه دینی بروز می‌دهند.

مفاهیم:

گسترده‌ترین تقسیم‌بندی میان انواع بی‌خدایی، نوع عملی و نظری آن است.

بی‌خدایی عملی

در بی‌خدایی عملی یا پرگماتیک، همچنین اپاتئیسم (خدانامهم‌دانی) نامیده شده‌است، افراد طوری زندگی می‌کنند که انگار هیچ خدایی وجود ندارد و پدیده‌های طبیعی را بدون توسل به الهیات توضیح می‌دهند. طبق این جهان‌بینی وجود خدایان رد نمی‌شود ولی غیرضروری یا بیهوده تلقی می‌شود؛ خدایان نه دلیلی برای زندگی ارائه می‌دهند، و نه در زندگی روزمره تاثیری دارند. گونه‌ای از بی‌خدایی عملی که در جامعه علمی وجود دارند طبیعت‌گرایی متافیزیکی است – «فرض ضمنی یا اتحاد طبیعت‌گرایی فلسفی در روش علمی با یا بدون قبول یا پذیرش کامل آن.»

بی‌خدایی عملی اشکال متفاوتی به خود می‌گیرد:

  • عدم انگیزه دینی – اعتقاد به خدایان عمل اخلاقی، عمل دینی یا هر نوع عمل دیگری برنمی‌انگیزد؛
  • حذف فعال مشکل خدایان و دین از پی‌گیری‌های فکری و عملی؛
  • بی‌تفاوتی – نبود هیچ گونه علاقه به موضوع خدایان یا دین؛ یا
  • بی‌اطلاعی از مفهوم خدایان.

بی‌خدایی نظری

عدم نیاز به اقامه برهان

در طول قرن‌ها، فلاسفهٔ خداباور، دلایلی برای اثبات وجود خدا آورده‌اند. اکثر این دلایل به چهار ردهٔ اصلی هستی‌شناسی، کیهان‌شناسی، غائی و اخلاقی تقسیم می‌شوند. به طور کلی، بی‌خدایان بر این باورند که این دلایل رد شده‌اند. در دوره معاصر، برخی فلاسفه خداناباور چون برتراند راسل ارائه برهان در اثبات عدم وجود خدا را اصولاً ناممکن دانستند، و اشیای موهومی را مثال آوردند که رد کردنشان ممکن نیست، اما این ردناپذیری باعث نمی‌شود که باور به وجودشان موجه باشد. راسل در مقام تمثیل از اصطلاح قوری چای سماوی بهره جست. با استقبال از مفهوم قوری آسمانی، اژدها در گاراژ من توسط کارل سیگن، و هیولای اسپاگتی پرنده به وسیله بابی هندرسون مطرح شدند.

اما گروهی که از یک سو نظر راسل را مطلوبشان دیدند، و از سوی دیگر بی علاقه به ارائه برهان برای بی‌خدایی هم نبودند، درصدد جمع این دو خواسته برآمدند؛ و به این ترتیب اسب تک‌شاخ صورتی نامرئی زاده شد. اسبی که هرچند موهومی است، و بی اعتقادی به آن دلیل و برهان نیاز ندارد، اما به دلیل خود-متناقض بودن، قابل رد است. بر این اساس پلی میان تمثیل راسل و براهین منطقی اثبات عدم وجود خدا زده شد.

براهین وجودی

بی‌خدایی نظری (یا تئوریک) به اقامه براهین صریح علیه وجود خدایان می‌پردازد، و به براهین رایج خداباورانه مانند برهان نظم و شرطبندی پاسکال پاسخ می‌دهد. بی‌خدایی نظری معمولاً یک هستی‌شناسی است، به طور دقیق‌تر یک هستی‌شناسی فیزیکی. این در حالی است که خداباوران دلایل محکم و متقنی مانند برهان امکان و وجوب، برهان صدیقین و … برای اثبات خداوند آورده اند.

براهین معرفت‌شناختی

بی‌خدایی معرفت‌شناختی استدلال می‌کند که مردم نمی‌توانند وجود خدا را بدانند یا تعیین کنند. پایه بی‌خدایی معرفت‌شناختی ندانم‌گرایی است، که اشکال مختلف به خود می‌گیرد. در فلسفه حلول، خدا از جهان جدایی‌پذیر نیست، از جمله از ذهن فرد، و خودآگاهی هر فرد به این سوژه قفل شده‌است. طبق این گونه ندانم‌گرایی، محدودیت دیدگاه، مانع هر گونه استنتاج عینی از باور به خدا به موضوع موجودیت خدا می‌شود. ندانم‌گرایی خردگرایانه کانت و روشنگری تنها دانشی که از عقلانیت آدمی سرچشمه گرفته باشد می‌پذیرند؛ این گونه بی‌خدایی بر این است که از نظر اصولی خدایان شناخت‌پذیر نیستند و در نتیجه نمی‌توان به وجودشان پی برد. شک‌گرایی، بر اساس ایده‌های هیوم ادعا می‌کند که قطعیت درباره هر موضوعی غیرممکن است، بنابراین فرد نمی‌تواند به طور قطع بداند که خدا وجود دارد یا ندارد. هرچند، او بر این عقیده بود که چنان مفاهیم متافیزیکی غیرقابل مشاهده‌ای بایستی به عنوان «سفسطه و توهم» رد شوند. تخصیص ندانم‌گرایی به بی‌خدایی مورد مناقشه‌است، و طبق برخی نظرات می‌تواند جهان‌بینی جداگانه‌ای محسوب گردد.

دیگر براهین بی‌خدایی که می‌توان تحت عناوین معرفت‌شناختی و هستی‌شناختی دسته‌بندی کرد، پوزیتویسم منطقی و خداناشناس‌دانی است، که واژگان پایه‌ای چون «خدا» و عباراتی چون «خدا قادر مطلق است» را بدون معنی یا غیرمفهوم می‌دانند. ناشناخت‌گرایی الهیاتی بر این باور است که عباراتی چون «خدا وجود دارد» بیانگر گزاره خاصی نیستند، و پوچ و بدون معنی شناختی هستند. استدلال شده که چنین افرادی هم در اشکال مختلف بی‌خدایی و هم ندانم‌گرایی قرار می‌گیرند. فیلسوفان ای. جی. آیر و تئودور ام. درینج هر دو دسته را رد می‌کنند، و معتقدند هر دو گروه (بی‌خدا و ندانم‌گرا) اینکه «خدا وجود دارد» یک گزاره مفهوم است را می‌پذیرند؛ و در عوض ناشناخت‌گرایی را در یک دسته به طور جداگانه طبقه‌بندی می‌نمایند.

براهین متافیزیکی

بی‌خدایی متافیزیکی شامل تمام دکترین‌هایی است که معتقد به یگانه‌انگاری متافیزیکی (همگنی واقعیت) هستند. بی‌خدایی متافیزیکی ممکن است: الف) مطلق باشد -که انکار صریح وجود خدا و وابسته به یگانه‌انگاری ماده‌باور (تمام گرایش‌های ماده‌گرا از دوران کهن تا عصر حاضر) است. ب) انکار ضمنی خدا در تمام فلسفه‌هایی که، ضمن اینکه وجود یک مطلق را می‌پذیرند، معتقدند چنین مطلقی ویژگی‌هایی که به یک خدا نسبت داده می‌شود ندارد: از جمله تعالی، کاراکتر شخصیتی و یگانگی. بی‌خدایی نسبی با یگانه‌انگاری ایدئالیستی (همه‌خدایی، خدافراگیردانی، دادارباوری) پیوند داده شده‌است.

براهین منطقی

بی‌خدایی منطقی بر این است که انواع مفاهیم خدا مثل خدای شخص‌وار مسیحیت دارای ویژگی‌های منطقاً غیرممکن هستنند. این گونه بی‌خدایان براهین قیاسی علیه وجود خدا اقامه می‌کنند که مدعی‌اند بین برخی ویژگی‌های خدا ناسازگاری وجود دارد؛ مانند کمال، وضعیت آفریدگاری، تغییرناپذیری، علم لایتناهی، حضور در همه جا، قادر مطلق، خیر اعلی، تعالی، شخص‌وارگی، غیرفیزیکی‌بودن، عدالت و رحمت. بی‌خدایان تئودسی بر این باورند که جهان با تجاربی که در آن است نمی‌تواند با ویژگی‌هایی که معمولاً به خدا یا خدایان الهیدانان نسبت داده شده سازگار باشد. آنها استدلال می‌کنند که یک خدای عالم مطلق، قادر مطلق و خیر اعلی با جهانی که در آن شر و درد و رنج وجود دارد و مهر الهی از بسیاری افراد پنهان است هم‌خوانی ندارد. برهان‌های مشابهی به گوتاما بودا بنیان‌گذار بودیسم، اپیکور، هیوم و دیگران نسبت داده شده‌است. موارد دیگری همچون برهان طراحی ضعیف و برهان وحی‌های متناقض را نیز می‌توان کم و بیش در این حوزه دانست.

روایت‌های تقلیل گرایانه از دین

فیلسوفانی مانند لودویگ فویرباخ و زیگموند فروید استدلال کرده‌اند که خدا و دیگر باورهای دینی اختراعات انسانی هستند، که برای پرکردن انواع نیازها و خواسته‌های روان‌شناختی و احساسی ساخته شده‌اند. این دیدگاه بودایی‌ها هم هست. کارل مارکس و فریدریش انگلس که تحت تاثیر کارهای فویرباخ بودند، استدلال کردند اعتقاد به خدا و دین کارکردهای اجتماعی دارند، و توسط کسانی که قدرت را در دست دارند برای کنترل قشر کارگر استفاده می‌شوند. بر اساس میخائیل باکونین، «ایده خدا به معنی کناره‌گیری عقل انسان و عدالت اوست؛ و در سلب آزادی بشر قاطع‌ترین است، و لزوماً در تئوری و عمل به بردگی بشر می‌انجامد.» او کلام قصار معروف ولتر که اگر خدا نبود باید آن را اختراع می‌کردیم، برعکس نمود و عنوان کرد: «اگر خدا واقعاً وجود دارد، باید او را برکنار کنیم.»

فلسفه‌های بی‌خدایی

بی‌خدایی ارزش‌شناختی یا سازنده، وجود خدا را به نفع «مطلقیت والاتر» مثل انسانیت رد می‌کند. این گونه از بی‌خدایی حامی انسانیت به عنوان سرچشمه مطلق اخلاقیات و ارزش‌هاست، و به افراد اجازه می‌دهد که مشکلات را بدون توسل به خدا حل نمایند. بر خلاف این دیدگاه، یکی از انتقادهای رایج از بی‌خدایی این بوده‌است که -انکار وجود خدا منجر به نسبی‌گرایی اخلاقی می‌شود، و در نتیجه ما را بدون بنیاد اخلاقی باقی می‌گذارد، یا اینکه منجر به زندگی بی‌معنی و تیره‌روز می‌گردد. بلز پاسکال در کتاب تأملات خود برای این دیدگاه استدلال کرده‌است.

فیلسوف فرانسوی ژان پل سارتر خود را به عنوان نماینده‌ای برای «اگزیستانسیالیسم بی‌خدا» معرفی نمود. او کمتر نگران رد وجود خدا بود و بیشتر درصدد این بود که «انسان نیاز دارد… خود را باز یابد و درک کند که هیچ چیزی نمی‌تواند او را از خودش نجات دهد، حتی اثبات معتبر وجود خدا.» سارتر گفته‌است که نتیجه فرعی بی‌خدایی او این است که «اگر خدا وجود ندارد، حداقل یک موجود وجود دارد که در او وجود بر ماهیت مقدم است، موجودی که قبل از اینکه توسط هیچ مفهومی تعریف شود وجود دارد… این موجود انسان است.» پیامد عملی این شکل از بی‌خدایی توسط سارتر اینطور بیان شده که چون هیچ قانون پیشینی یا ارزش مطلقی برای استناد در مورد آنچه در رفتار انسان حاکمیت دارد وجود ندارد، انسان‌ها «محکوم» هستند تا آن را برای خودشان بسازند، و از این لحاظ «انسان» مسئول مطلق هر کاری است که انجام می‌دهد.

بی خدایی، دین و اخلاقیات

ارتباط با جهان‌بینی‌ها و رفتار اجتماعی

جامعه‌شناس فیل زاکرمن با تحلیل تحقیقات علوم اجتماعی در مورد سکولاریته و ناباوری، به این نتیجه رسیده‌است که رفاه اجتماعی با بی‌دینی ارتباط مستقیم دارد. نتایج او، به ویژه در موردبی‌خدایی در ایالات متحده به این صورت است:

  • در مقایسه با افراد مذهبی در آمریکا، «بی‌خدایان و افراد سکولار» کمتر ملی‌گرا، متعصب، یهودستیز، نژادپرست، جزم‌گرا، قوم‌گرا، ذهن بسته و اقتدارگرا هستند.
  • در ایالت‌های آمریکا که بیشترین میزان بی‌خدا را دارند میزان قتل کمتر از حد متوسط است. در ایالت‌هایی که بیشترین میزان مذهبی‌ها را دارند میزان قتل بیشتر از حد متوسط است.

بی‌خدایی و بی‌دینی

افراد بی‌خدا معمولاً بی‌دین در نظر گرفته می‌شوند، ولی برخی فرقه‌ها در داخل ادیان بزرگ هم وجود خدای شخص‌وار و خالق را رد می‌کنند. در سال‌های اخیر، برخی فرقه‌های مذهبی خاص شاهد افزایش شمار پیروان آشکارا بی‌خدا شده‌اند، از جمله بی‌خدایی یهودی یا اومانیستی و بی‌خدایی مسیحی.

بی‌خدایی مثبت، در دقیق‌ترین تعریف، متضمن هیچ باوری خارج از عدم باور به خدا نیست؛ به عنوان مثال؛ بی‌خدایان می‌توانند اعتقادات معنوی مختلف داشت باشند. به همین دلیل، بی‌خدایان ممکن است باورهای اخلاقی مختلف داشته باشند، طیف گسترده‌ای از جهانی‌گرایی اخلاقی در انسان‌گرایی که معتقد است کدهای اخلاقی بایستی به طور یکنواخت برای تمام انسان‌ها صدق کنند، تا پوچ‌گرایی اخلاقی که معتقد است اخلاقیات بی‌معنی است، را در بر می‌گیرند.

فیلسوفانی چون ژرژ باتای، اسلاوی ژیژک و الن دو باتن استدلال نموده‌اند که بی‌خدایان باید به عنوان عملی جسورانه، دین را باز پس بگیرند، دقیقاً به این علت که دین بدون ضمانت در انحصار خداباوران قرار نداشته باشد.

فرمان الهی در مقابل اخلاقیات

اگرچه طبق بدیهی گرایی فلسفی معمای ائوتوفرون افلاطون، نقش خدایان در تعیین خوب و بد، غیرضروری و اختیاری دانسته شده، این برهان که اخلاقیات باید ناشی از خدا باشد و اخلاقیاتی که از خدا حاصل نشده باشد نمی‌تواند وجود داشته باشد، یکی از بحث‌های دائمی فلسفی و سیاسی بوده‌است. احکام اخلاقی مثل «قتل بد است» به عنوان قوانین الهی تلقی می‌شوند، که نیازمند قاضی و قانون‌گذار الهی است. اگرچه، بسیاری از بی‌خدایان استدلال می‌کنند که درنظرگرفتن اخلاقیات به صورت قانونی یک مقایسه نادرست است، و اخلاقیات رابطه‌ای مثل رابطه میان قانون و قانون‌گذار ندارد. فریدریش نیچه معتقد به اخلاقیات مستقل از خداباوری بود، و اظهار نمود که اخلاقیات مبتنی بر خدا «حقیقتی در بر دارد تنها اگر خدا حقیقی باشد – با توجه به [بودن یا نبودن] ایمان به خدا می‌ایستد یا فرو می‌ریزد.»

سیستم‌های اخلاقی هنجاری وجود دارند که نیازمند اصول و قواعد رسیده از جانب خدا نیستند. از جمله آنها، اخلاق فضیلت‌گرا، قرارداد اجتماعی، اخلاق کانتی، فایده‌گرایی و عینی‌گرایی هستند.سم هریس، نسخه اخلاقی (قانون‌سازی اخلاقی) پیشنهاد داده که در آن این تنها یک مسئله فلسفی نیست، بلکه می‌تواند به صورت معنی‌داری توسط علم اخلاق صورت گیرد. هر نوع سیستم علمی اینچنینی بایستی به نقدهای مغالطه طبیعت‌گرایانه نیز پاسخگو باشد.

فیلسوفانی چون سوزان نیمن و جولیان بگینی مدعی‌اند رفتار کردن اخلاقی تنها به خاطر دستور الهی به معنای واقعی رفتار اخلاقی نیست، بلکه تنها اطاعت کورکورانه‌است. بگینی استدلال می‌کند که بی‌خدایی پایه و اساس بهتری برای اخلاقیات دارد، زیرا پایه اخلاقی خارج از دستورهای دینی برای ارزیابی دستورهای اخلاقی لازم است -برای اینکه برای مثال قادر به تشخیص باشیم که «نباید دزدی کرد» غیراخلاقی است حتی اگر دستورهای دینی فرد به او نیاموزند- و در نتیجه، بی‌خدایان این مزیت را دارا هستند که بیشتر متمایل به چنین ارزیابی‌هایی هستند. فیلسوف معاصر بریتانیایی، مارتین کوهن نمونه‌های تاریخی شکنجه و برده‌داری که توسط کتاب مقدس تایید می‌شده‌اند را ذکر نموده و نتیجه‌گیری کرده که دستورهای دینی پیرو رسوم سیاسی و اجتماعی هستند نه برعکس آن. او همچنین اشاره می‌کند که این مسئله در فیلسوفانی که به ظاهر بی‌طرف و عینی هستند نیز وجود دارد.

خطرهای دین

برخی بی‌خدایان صاحب‌نام از جمله برتراند راسل، کریستوفر هیچنز، دنیل دنت، سم هریس و ریچارد داوکینز، با استناد به آنچه جنبه‌های مضر آموزه‌ها و اعمال دینی می‌دانند به انتقاد از ادیان پرداخته‌اند. معمولاً بی‌خدایان به مباحثه با مدافعان دین پرداخته، و بر سر این که آیا ادیان منفعت خالصی برای افراد و جامعه دارند، بحث می‌کنند.

یکی از برهان‌هایی که دین را مضر می‌داند توسط بی‌خدایانی چون سم هریس ارائه می‌شود که معتقدند، تکیه ادیان غربی بر روی حاکمیت الهی منجر به اقتدارگرایی و دگماتیسم می‌شود. ی‌خدایان همچنین به داده‌هایی استناد می‌کنند که بیانگر ارتباطی میان بنیادگرایی دینی و دین بیرونی (وقتی دین به خاطر منافع پنهان به‌کار می‌رود) و اقتدارگرایی، جزم‌گرایی و تعصب است. اینطور استدلال‌ها، در کنار رویدادهای تاریخی به عنوان شواهدی برای خطرات دین مانند جنگ‌های صلیبی، تفتیش عقاید، تعقیب جادوگران، حملات تروریستی و غیره ذکر می‌شوند و از آنها به عنوان پاسخی به کارکردهای مثبت دین استفاده می‌شود. در پاسخ به این اتهام‌ها، مومنان از بی‌خدایی دولتی در نقاطی چون شوروی و کشتارهای دسته‌جمعی آنها مثال می‌آورند. در پاسخ به این، بی‌خدایانی چون سم هریس و ریچارد داوکینز اظهار می‌کنند، که جنایات آن رژیم‌ها نه به علت بی‌خدایی بلکه به خاطر پیروی از مارکسیسم جزم‌گرا بوده‌است، و هرچند افرادی چون استالین و مائو بی‌خدا بوده‌اند ولی اعمال‌شان را به نام بی‌خدایی انجام نداده‌اند.

ریشه شناسی:

در یونان باستان صفت آتئوس ἄθεος به معنی «بی‌خداً بود. استفاده اولیه این واژه تقریباً بار سرزنشی به معنی بی‌دینی یا خدانشناسی داشت. در سده ۵ پیش از میلاد، این واژه کاربرد خاص‌تری یافت که به معنی قطع روابط با خدایان یا انکار وجود خدایان بود. ترجمه مدرن آتئوس بیشتر معنی «بی‌خدایانه» می‌دهد. به عنوان اسم انتزاعی ἀθεότης (آتئوستس) برابر «بی‌خدایی» است. سیسرون این واژه را از یونانی به لاتین به صورت atheos نویسه‌گردانی کرد. این واژه در منازعه‌های میان مسیحیان اولیه و هلنیست‌ها استفاده فراوان داشت، که هر کدام از دو گروه به عنوان صفتی تحقیرآمیز، دیگری را به آن متهم می‌کرد.

بی‌خدا برای اولین بار در فرانسوی به صورت athée پیش از atheism انگلیسی به معنی «کسی که منکر یا ناباور به وجود خداست» در ۱۵۶۶ مورد استفاده قرار گرفت. آتئیست (بی‌خدا) به عنوان برچسبی برای عمل بی‌خدایانه از اوایل ۱۵۷۷ به‌کار رفته است. واژه آتئیسم در انگلیسی از فرانسویathéisme گرفته شده که نخستین بار در ۱۵۸۷ در انگلیسی هم به‌کار رفته‌است. واژگان مشابه آن ساخته شدند، برای مثال واژگان دئیست در ۱۶۲۱، تئیست در ۱۶۶۲، دئیسم در ۱۶۷۵ و تئیسم در ۱۶۷۸ به وجود آمدند. واژه تئیسم (خداباوری) در تضاد با دئیسم (دادارباوری) به‌کار می‌رفت.

کارن آرمسترانگ می‌نویسد «در سده‌های ۱۶ و ۱۷، واژه ‹آتئیست› هنوز به طور انحصاری به مفهوم جدل‌آمیز به کار می‌رفت… واژه آتئیست یک توهین تلقی می‌شد، و هیچ‌کس خوابش هم نمی‌دید که خود را آتئیست بنامد.» در اواسط سده ۱۷ هنوز تصور می‌شد که عدم باور به خدا غیرممکن است.

استفاده از واژه آتئیسم (بی‌خدایی) برای توصیف عقاید خود اولین بار در اواخر سده ۱۸ در اروپا اتفاق افتاد، و به طور خاص برای عدم اعتقاد به خدای توحیدی ادیان ابراهیمی بود. در سده ۲۰،جهانی‌سازی به گسترش مفهوم این واژه به ناباوری به تمام خدایان کمک کرد، اگرچه هنوز در جامعه غربی آتئیسم به طور ساده به مفهوم «ناباوری به خداً است. در زبان فارسی، واژه «بی‌خدایی» به عنوان برابر آتئیسم، در سال‌های اخیر با توجه به کاربردهای اینترنتی رواج پیدا کرده‌است.

تاریخ بی خدایی

اگرچه اصطلاح بی‌خدایی ریشه در سده ۱۶ در فرانسه دارد، ایده‌هایی که امروزه بتوان آنها را بی‌خدایانه دانست از دوره ودایی و کلاسیک باستان وجود داشته‌اند.

ادیان اولیه هندی

مکاتب بی‌خدا در افکار اولیه هندی یافت می‌شوند و در تاریخ دین ودائی وجود داشته‌اند. در میان شش مکتب ارتدکس فلسفه هندو، قدیمی‌ترین آن که سامخیا است خدا را نپذیرفته‌است، و مکتب میماسا نیز مفهوم خدا را رد نموده‌است. مکتب ماده‌باور و بی‌خدایانه کارواکا که ریشه در سده شش قبل از میلاد در هند دارد، صریح‌ترین مکتب بی‌خدایانه در فلسفه هندی (مشابه مکتب کورنائیان در یونان) است. این شاخه از فلسفه هندی به علت مخالفت با اقتدار وداها، مخالف با باور عمومی پنداشته شده، و در نتیجه جز شش مکتب ارتدکس هندو نیست؛ ولی از لحاظ وجود اندیشه‌های ماده‌باور در داخل هندوئیسم جالب توجه است. چترجی و داتا معتقدند که آنچه از فلسفه کارواکا باقی‌مانده پراکنده‌است، و بیشتر دانسته‌ها در مورد آن از انتقادهای باقی‌مانده از مکاتب دیگر است تا از کارواکا به عنوان سنتی زنده.

سایر فلسفه‌های هندی که بی‌خدایانه در نظر گرفته می‌شوند شامل سامخیای کلاسیک و پوروا میماسا هستند. ردکردن خدای خالق و شخص‌وار در هند، در جینیسم و بودیسم نیز مشاهده شده‌است.

کلاسیک باستان

بی‌خدایی در غرب ریشه در فلسفهٔ پیشاسقراطی در یونان باستان دارد، ولی تا اواخر عصر روشنگری به شکل متمایز خود درنیامده بود. دیاگوراس در سده ۵ قبل از میلاد «نخستین بی‌خداً نامیده شده‌است، و سیسرون در کتاب در باب طبیعت خدایان از او یاد نموده‌است. اتم‌گرایانی چون دموکریت سعی در توضیح جهان به صورت کاملاً ماتریالیستی و بدون توسل به نیروهای ماوراءالطبیعه و معنوی کردند. کریتیاس، ادیان را ساخته بشر می‌دید و معتقد بود برای ترساندن مردم برای دنباله‌روی از دستور اخلاقی ساخته شده‌اند. پرودیکوس نیز اظهارات آشکارا بی‌خدایانه در آثار خود دارد. فیلودموس درباره پرودیکوس گزارش نموده که او معتقد بوده «خدایان باورهای عامه نه وجود دارند نه می‌فهمند، بلکه انسان بدوی، [از روی تحسین، خدا می‌داند] میوه‌های زمین و هر چیزی که باعث به وجود آمدنش شده‌است.» پروتاگوراس گاهی بی‌خدا تلقی شده، ولی بیشتر عقاید ندانم‌گرایانه داشته‌است. وی اظهار نموده «در مورد خدایان، من قادر به کشف آن نیستم که آیا وجود دارند یا ندارند، یا به چه شکل هستند، زیرا که موانع بسیاری برای دانستن وجود دارد، از جمله ابهام موضوع و کوتاهی عمر بشر.» در سده ۳ قبل از میلاد، فیلسوفان یونانی تئودوروس اهل سرینه و استراتو اهل لمپساکوس به وجود خدا اعتقاد نداشتند.

سقراط (۴۷۱-۳۹۹ ق. م) در ذهنیت عمومی آتنی‌ها، به فلسفه پیشاسقراطی گرایش داشت که به دنبال توضیح طبیعی وقایع و رد توضیح الهی پدیده‌ها بود. هرچند، چنین تعابیری دقیق نبوده‌اند، اندیشه‌های او در نمایش کمیک آریستوفانس به نام ابرها تصویر شده‌اند، و او بعدها به اتهام بی‌تقوایی و اغفال ذهن جوانان محاکمه و اعدام شد. گفته شده در محاکمه سقراط، او اتهام بی‌خدا بودنش را انکار کرده و عالمان هم‌دوره‌اش نیز دلیل اندکی برای شک در این مدعا داشته‌اند.

اوهمروس (۳۳۰-۲۶۰ ق. م) این دیدگاه را منتشر ساخت که خدایان تنها حاکمان خدا انگار شده‌اند، آنها در واقع فاتحان و بنیان‌گذاران گذشته‌اند، و فرقه‌ها و مذاهب در حقیقت تداوم پادشاهی‌های ازدست‌رفته و ساختارهای سیاسی قبلی بوده‌اند. هرچند او به معنای دقیق بی‌خدا نبود، اوهمروس بعدها متهم به «گسترش بی‌خدایی در سطح زمین با نابود کردن خدایان» شد.

شخصیت مهم دیگر در تاریخ بی‌خدایی، اپیکور (۳۰۰ ق. م) بود. او با استفاده از ایده‌های دموکریت و اتم‌گرایان، فلسفه‌ای ماتریالیستی بنا نهاد که در آن جهان توسط قوانین احتمالات بدون نیاز به مداخله الهی اداره می‌شد. اگرچه او بر این باور بود که خدایان وجود دارند، وی معتقد بود که آنها علاقه‌ای به زندگی انسان ندارند. هدف روش اپیکوری، دستیابی به آرامش خاطر بود و یکی از راه‌های آن رو کردن ترس از خشم خدا به عنوان باوری غیرمنطقی است. اپیکوریان زندگی پس از مرگ را نیز منکر می‌شدند و نیازی به ترس از عذاب الهی بعد از مرگ نمی‌دیدند.

فیلسوف رومی، سکستوس امپریکوس بر این عقیده بود که فرد بایستی قضاوت درباره تمام باورها را به حال تعویق بگذارد، که این نوعی شک‌گرایی موسوم به پایرونیسم بود. این دیدگاه بر این بود که هیچ چیزی ذاتاً بد نیست، و آتاراکسیا (آرامش ذهن) با تعلیق قضاوت حاصل می‌شود. آثار نسبتاً حجیم باقی‌مانده از او تاثیر به‌سزایی در فیلسوفان بعدی گذاشته‌است.

مفهوم «بی‌خداً در طول دوران کلاسیک تغییر یافته‌است. برای مثال، مسیحیان اولیه از جانب غیرمسیحیان بی‌خدا انگاشته می‌شدند زیرا به خدایان پگان اعتقاد نداشتند. در طول امپراتوری روم، مسیحیان به خاطر انکار وجود خدایان رومی و به ویژه نپرستیدن امپراتور اعدام می‌شدند. وقتی مسیحیت تحت حاکمیت تئودئوس اول در سال ۳۸۱ دین دولتی شد، کفرگویی جرمی قابل مجازات گردید.

اوایل قرون وسطی تا رنسانس

نحله فکری افکار بی‌خدایانه در اروپا طی قرون وسطای اولیه و قرون وسطی کمیاب بود (تفتیش عقاید قرون وسطی را ببینید)؛ در عوض، مابعدالطبیعه، دین و الهیات عقاید غالب در این دوره بودند. با این حال، جنبش‌هایی طی این دوره به وجود آمدند که دارای عقاید هتدرودوکس در مورد خدای مسیحیت بودند؛ از جمله دیدگاه‌های خلاف باور عمومی درباره طبیعت، تعالی و دانستنی بودن خدا ارائه شدند. افراد و گروه‌هایی مانند جوهانس اسکوتوس اریجینا، دیوید دینانت، املریک بنا و برادران روح آزاد دارای دیدگاه مسیحی به همراه گرایش‌های پانتئیستی بودند. نیکولاس کوزا معتقد به نوعیایمان‌گرایی بود که آن را دوکتا ایگنورنتیا («جهل آموخته») می‌نامید، و بر طبق آن، خدا ماورای دسته‌بندی انسانی قرار داشته، و دانش ما درباره خدا محدود به حدس و گمان دانسته می‌شد. ویلیام اکام، با مطرح نمودن محدودیت‌های نام‌گرایانه دانش بشری، الهام‌بخش جنبش‌های ضدمتافیزیکی شد. وی اظهار نمود که جوهره الهی با شهود یا عقل انسان قابل شناخت نیست. پیروان اوکام، مانندژان میرکوری و نیکلاس اوترکوری این دیدگاه‌ها را بسط دادند. این جدایی میان ایمان و خرد، الهیدانان بعدی مانند جان وایکلیف، یان هوس و مارتین لوتر را تحت تاثیر قرار داد. 

رنسانس زمینه بخش گسترش اندیشه آزاد و پرسش‌گری شک‌گرایانه شد. افرادی چون لئوناردو دا وینچی به آزمایش‌گرایی به عنوان روشی برای توضیح پدیده‌ها روی آوردند و با استدلال‌های اتوریته دینی مقابله کردند. از دیگر منتقدان دین و کلیسا در این دوره می‌توان به نیکولو ماکیاولی، بنوانتور د پریه و فرانسوا رابله اشاره نمود.

اوایل دوره مدرن

رنسانس و اصلاحات شاهد تشدید تعصبات مذهبی بودند. از جمله رویدادهای این دوره، نظام‌های جدید دینی، جناح‌بندی‌ها، هواخواهی‌های جهان کاتولیک و ظهور فرقه‌های تندروی پروتستان مانند کالونیست‌ها بود. این رقابت‌ها منجر به گسترش دامنه وسیعی از گمانه‌زنی‌های فلسفی و الهیاتی گردید. بخش بزرگی از این گمانه‌زنی‌ها بعدها به گسترش جهان‌بینی شک‌گرایانه دینی انجامید.

انتقاد از مسیحیت در سده‌های ۱۷ و ۱۸ میلادی رو به فزونی گذاشت، به ویژه در فرانسه و انگلستان، که به نظر معاصران در آنها ناآرامی‌های دینی وجود داشت. برخی متفکران پروتستان از جمله تامس هابس، فلسفه‌های ماتریالیستی و شک‌گرایانه نسبت به وقایع ماوراءالطبیعه را پیش رو گذاشتند، و افرادی چون فیلسوف یهودی-هلندی باروخ اسپینوزا، مشیت الهی را رد کرده و نوعی طبیعت‌گرایی پاننتئیستی را پیش رو نهادند. تا اواخر سده ۱۷، دئیسم توسط بسیاری روشنفکران مانند جان تولند (مبدع واژه «پانتئیست») پشتیبانی می‌شد.

اولین فرد آشکارا بی‌خدا، ماتیاس کنوتزن منتقد آلمانی دین بود که در سه نوشته در ۱۶۷۴ آن را اظهار نمود. به دنبال او دو نویسنده صریحاً بی‌خدای دیگر، کژیمرژ ویشتنرسنکی فیلسوف یسعوی سابق لهستانی و ژان ملیه کشیش فرانسوی آمدند. در ادامهٔ این روند در طول سده ۱۸، دیگر متفکران آشکارا بی‌خدا اعلام وجود کردند؛ از جمله بارون دولباخ، ژاک آندره نژون، و دیگرماتریالیست‌های فرانسوی.

فیلسوف اسکاتلندی دیوید هیوم، معرفت‌شناسی شک‌گرا که برپایهٔ تجربه‌گرایی بود را بنیان‌گذاری کرد. همچنین فلسفهٔ ایمانوئل کانت پایهٔ امکان‌پذیری دانش مابعدالطبیعه را زیر سؤال برد. هر دو فیلسوف، پایه‌های مابعدالطبیعه الهیات طبیعی را تضعیف کردند و براهین کلاسیک وجود خدا را مورد انتقاد قرار دارند. با این حال آنها خود بی‌خدا نبودند.

انقلاب فرانسه، بی‌خدایی و ضدروحانی‌گری را از سالن‌ها خارج نموده و به حوزه عمومی وارد کرد. بارون دولباخ چهره‌ای برجسته در روشنگری فرانسوی بود. او به خاطر بی‌خدایی‌اش و نوشته‌های فراوان علیه دین، مشهورترین آنها سیستم طبیعت (۱۷۷۰) و همچنین مسیحیت پرده‌برداشته‌شده شناخته شده‌است. یکی از اهداف اصلی انقلاب فرانسه بازنگری و فرمان‌برداری روحانیت از دولت تحت قانون اساسی مدنی روحانیت بود. تلاش برای اجرای آن موجب خشونت‌های ضدروحانی‌گری و اخراج بسیاری از روحانیون از فرانسه شد. وقایع پر هرج و مرج سیاسی در پاریس انقلابی منجر به این شد که گروهی از رادیکال‌ها به نامژاکوبین‌ها در ۱۷۹۳ قدرت را در دست بگیرد و دوره‌ای موسوم به دوران ترور آغاز شود. ژاکوبین‌ها دادارباور بودند و کالت وجود عالی را دین رسمی فرانسه کردند. برخی اطرافیان بی‌خدای ژاک رنه ابر درصدد آن برآمدند کالت خرد را جایگزین کنند، که نوعی شبه دین بی‌خدایانه بود که در آن الهه خرد وجود داشت. هر دو جنبش، به اجبار مسیحیت‌زدایی فرانسه کمک کردند. کالت خرد بعد از سه سال، وقتی رهبر آن ژاک ابر با گیوتین توسط ژاکوبین‌ها گردن زده شد به پایان رسید. آزار و اذیت ضدروحانی‌گری با عکس‌العمل ترمیدور پایان یافت.

عصر ناپلئونی سکولاریزاسیون جامعه فرانسه را نهادینه کرد، و به امید تشکیل یک جمهوری انعطاف‌پذیر به صدور انقلاب به شمال ایتالیا پرداخت. در سده ۱۹، بی‌خدایان در انقلاب‌های سیاسی-اجتماعی از جمله در تحولات ۱۸۴۸ در یگانگی ایتالیا و رشد جنبش جهانی سوسیالیستی نقش داشتند.

در نیمه دوم سده ۱۹، بی‌خدایی تحت تاثیر فیلسوفان حامی خردگرایی و آزاداندیشی حضور قابل توجهی یافت. بسیاری از فیلسوفان آلمانی در این دوره وجود خدایان را منکر شده و منتقد ادیان بودند؛ از جمله لودویگ فویرباخ، آرتور شوپنهاور، ماکس اشتیرنر، کارل مارکس و فریدریش نیچه.

از ۱۹۰۰

 بی‌خدایی حکومتی

بی‌خدایی در سده بیستم، به ویژه به صورت بی‌خدایی عملی در بسیاری از جوامع به پیش رفت. اندیشه‌های بی‌خدایانه در طیف گسترده‌ای از فلسفه‌ها حضور یافت از جمله؛ اگزیستانسیالیسم، عینی‌گرایی، انسان‌گرایی سکولار، پوچ‌گرایی، آنارشیسم، پوزیتویسم منطقی، مارکسیسم، فمینیسم، و جنبش‌های عمومی علمی و خردگرایی.

پوزیتویسم منطقی و علم‌گرایی راه را برای نئوپوزیتویسم، فلسفه تحلیلی، ساختارگرایی و طبیعت‌گرایی باز کردند. نئوپوزیتویسم و فلسفه تحلیلی، خردگرایی کلاسیک و متافیزیک را به دور انداخته و به دفاع از تجربه‌گرایی و نام‌گرایی معرفت‌شناسانه پرداختند. طرفدارانی چون برتراند راسل به تاًکید وجود خدا را رد نمودند. لودویگ ویتگنشتاین در آثار اولیه خود سعی در جداسازی زبان متافیزیکی و ماوراءالطبیعه از گفتمان عقلانی کرد. ای. جی. آیر تحقیق ناپذیری و بی‌معنی بودن گزاره‌های دینی را با استناد به علوم تجربی مطرح نمود. به طور مشابه، ساختارگرایی لوی-استروس خاستگاه زباندینی را ناخودآگاه انسان و بدون معنای متعالی دانست. جی. ان. فیندلی و جی. جی. سی. اسمارت استدلال نمودند که وجود خدا منطقاً ضروری نیست. طبیعت‌گرایان و یگانه‌انگاران ماتریالیستی همچون جان دیویی، جهان طبیعی را منشاً همه چیز دانسته و وجود خدا یا جاودانگی را رد کردند.

سده ۲۰ام همچنین شاهد پیشرفت‌های سیاسی بی‌خدایی بود، که در نتیجه تفسیر آثار مارکس و انگلس انجام گرفت. بعد از انقلاب ۱۹۱۷ روسیه، آموزش دینی توسط حکومت ممنوع اعلام شد. با اینکه قانون اساسی اتحاد جماهیر شوروی در ۱۹۳۶ آزادی برقراری سرویس‌های دینی را تضمین کرده بود، حکومت شوروی تحت سیاست‌های بی‌خدایی حکومتی استالین، آموزش و پرورش را موضوع خصوصی نمی‌دانست؛ و آموزش دینی را غیرقانونی نموده و کمپین‌هایی برای متقاعدکردن مردم، گاهی با توسل به زور برای ترک دین به راه انداخت.

بسیاری دولت‌های کمونیستی دیگر نیز با دین به مخالفت برخاسته و بی‌خدایی حکومتی را اجبار کردند؛ از جمله حکومت‌های آلبانی، و در حال حاضر چین، کره شمالی، وکوبا.

در سال ۱۹۶۶، مجله تایم در شماره‌ای مشهور پرسید: «آیا خدا مرده است؟» این در جواب جنبش‌های الهیات مرگ خدا بود، که به این مسئله استناد می‌کرند که نیمی از مردم دنیا در کشورهایی زندگی می‌کنند که در آنها حکومت‌های ضددینی بر سر کار هستند، و به نظر می‌رسید میلیون‌ها نفر در آفریقا، آسیا و آمریکای مرکزی از وجود خدای واحد بی‌اطلاع‌اند.

در سال ۱۹۶۷، دولت آلبانیایی تحت حکومت انور خوجه بستن تمام نهادهای دینی در این کشور را اعلام کرد، و آلبانی را اولین حکومت رسماً بی‌خدا در دنیا اعلام نمود، اگرچه دین در آلبانی در ۱۹۹۱ به حال اول بازگشت. این رژیم‌ها موجب افزایش تصورات منفی از بی‌خدایی شدند، به ویژه در نقاطی چون ایالات متحده آمریکا که در آن احساسات ضدکمونیستی قوی بود. این در حالی بود که بسیاری بی‌خدایان برجسته نیز ضدکمونیست بودند.

از زمان سقوط دیوار برلین، شمار رژیم‌هایی که به صورت فعال ضد دین باشند به شدت کاهش یافته‌است. در سال ۲۰۰۶، تیموتی شاه در فوروم پیو اشاره کرد: «در سراسر جهان روندی در میان گروه‌های دینی عمده به وجود آمده که در آن جنبش‌های خدامحور و ایمان محور در حال تجربه افزایش اعتماد به نفس هستند و بر جنبش‌ها و ایدئولوژی‌های سکولار تاثیر می‌گذارند.» با این حال،گرگوری اس. پاول و فیل زاکرمن این را یک افسانه دانسته و معتقدند وضعیت واقعی بسیار پیچیده‌تر و ظریف‌تر از اینهاست.

وقوع حوادث تروریستی ۹/۱۱ با انگیزه دینی، موفقیت نسبی موسسه دیسکاوری در آمریکا برای تغییر برنامه درسی علوم برای افزودن ایده‌های آفرینش‌گرا، و پشتیبانی جورج دبلیو بوش از این ایده‌ها در سال ۲۰۰۵، همگی دست به دست هم منجر به انتشار کتاب‌هایی پرفروش توسط بی‌خدایان برجسته‌ای چون سم هریس، دنیل دنت، ریچارد داوکینز، ویکتور استنجر و کریستوفر هیچنز در آمریکا و در سطح جهانی شدند.

یک آمارگیری در سال ۲۰۱۰ نشان داد کسانی که خود را بی‌خدا یا ندانم‌گرا می‌دانند به طور متوسط اطلاعات بیشتری نسبت به پیروان ادیان بزرگ درباره دین دارند. ناباوران در پرسش‌هایی که درباره اصول ادیان پروتستان و کاتولیک بود امتیاز بیشتری کسب کردند. تنها مورمون‌ها و یهودیان به اندازه بی‌خدایان و ندانم‌گرایان اطلاعات دینی داشتند.

خداناباوری نو

خداناباوری نو نامی است که توسط برخی به جنبشی در اوایل سده ۲۱ اطلاق می‌گردد، که در آن نویسندگان بی‌خدا از این دیدگاه حمایت می‌کنند که «دین نبایستی صرفاً تحمل شود، بلکه باید با آن مقابله شود، مورد انتقاد قرار بگیرد و هر جا که آثارش نفوذ کرد بایستی با استدلال منطقی افشا شود.» این جنبش معمولاً با افرادی چون ریچارد داوکینز، دنیل دنت، سم هریس، کریستوفر هیچنز و ویکتور استنجر پیوند خورده‌است. بسیاری کتاب‌هایی که به فهرست پرفروش‌ترین‌ها راه یافتند از این نویسندگان بین سال‌های ۲۰۰۴ و ۲۰۰۷ منتشر شده‌اند که پایهٔ بسیاری از مباحثبی‌خدایی نو را تشکیل می‌دهند. انجمن ایرانیان بی خدا که در سال ۱۳۹۲ شکل گرفت قصد دارد توجه را نسبت به مشکلات و خطرات موجود برای ترک دین در ایران به خصوص بی خدایان جلب کند.

جمعیت شناسی بی خدایی

تعداد آتئیست‌ها از تعداد مسیحیان در انگلستان و ولز پیشی گرفت. اکنون مسیحیت در اقلیت و آتئیست‌ها در اکثریت هستند.

نسبت دینداران با علم

20/05/2017

دیدگاه های دینداران  در مورد علم را می توان  به سه دسته ی اصلی تقسیم بندی کرد. من این سه دیدگاه را «هیچ-ندانی»، «همه چیز-دانی»، و » عدم رقابت» می نامم. ابتدا با دیدگاه آخری شروع می کنم که بیشتر باب طبع الاهیون امروزی است.

طرفداران  دیدگاه «عدم رقابت» به درستی باور دارند که دین نمی تواند در قلمرو علم با آن رقابت کند. به نظر اینان هیچ رقابتی میان علم و دین وجود ندارد، زیرا این دو در مورد امور کاملاً متفاوتی هستند. اکنون می بینیم که توضیح  انجیل {و همچنین قرآن.م} در مورد منشاء جهان (منشاء حیات، تنوع گونه های جانداران، منشاء انسان) کلاً غلط از آب در آمده است.

طرفداران «عدم رقابت» با این هیچ مشکلی  ندارند: به نظر آنان بسی ساده اندیشانه، و نهایت کج سلیقگی است که بپرسیم آیا داستان های انجیلی حقیقت دارند؟ این دسته می گویند: البته که این داستان ها به بیان تحت اللفظی کاملاً عاری از حقیقت اند. دین و علم بر سر یک قلمرو با هم در رقابت نیستند. در مورد چیزهای مختلفی سخن می گویند. هر دو درست اند، اما درستی شان از انواع متفاوتی است.

«هیچ -ندانی» ها، یا بنیادگرایان، به گونه ای صادق تر اند. این گروه با تاریخ سر جنگ ندارند،  و می پذیرند که تا همین اواخر یکی از کارکردهای اصلی دین، پاسخ دادن به سئوالات علمی بوده است:  تا چگونگی ایجاد جهان و حیات را توضیح دهد. از نظر تاریخی، اغلب ادیان یک کیهان شناسی و زیست شناسی برای خود داشته اند، یا حتی جز اینها نبوده اند. من شک دارم که اگر امروزه از مردم در مورد توجیه شان برای وجود خدا بپرسید، دلیل اصلی شان علمی باشد. به نظر من، اغلب مردم فکر می کنند که برای توضیح پیدایش جهان، و به خصوص پیدایش حیات، به خدا نیاز دارند. آنها اشتباه می کنند، اما این جهل زاده ی نظام آموزشی مان است.

این گروه طرفدار «هیچ-ندانی» دین همچنین بدین خاطر با تاریخ در آشتی هستند که نمی توان از نتایج علم در مورد دین گریخت. جهانی با وجود خدا بسیار متفاوت با جهانی بدون خداست. فیزیک یا زیست شناسی در جهانی که خدا باشد فرق می کند. به همین خاطر است که اغلب ادعاهای اصلی دین علمی هستند. دین یک نظریه ی علمی است.

گاهی مرا متهم می کنند که برخوردی متکبرانه و فاقد تحمل با آفرینش گرایان دارم. البته تکبر صفت نامطلوبی است، و من باید از اینکه متکبر شمرده شوم، بیزار باشم. اما هر چیزی حدی دارد! در دورده ی دانشجویی برای اینکه به من نشان دهند که دانشجوی تخصصی رشته ی تکامل بودن چه حسی دارد، از من خواستند که یک رشته بحث  با آفرینش گرایان داشته باشم. وضعیت من با این مثل این وضع بود: فرض کنید شما یک دانشجوی تاریخ  باشید که عمری را صرف مطالعه ی تاریخ روم، با همه ی جزئیات مفصل اش کرده است. حال کسی از راه برسد که مثلاً مدرکی در مهندسی دریا یا موسیقی دارد، و بکوشد با شما بحث کند که رومی ها هرگز وجود نداشته اند. آیا تحمل این مطلب و فروخوردن عصبانیت خود را دشوار نخواهید یافت؟ آیا چنین برخوردی کمی متکبرانه نمی نماید؟

گروه سوم، یعنی «همه چیز-دانی» ها (که من این لقب نامهربانانه را به خاطر دیدگاه پدرسالارنه شان به آنها داده ام)، فکر می کنند که دین برای مردم خوب است، چه بسا برای جامعه هم مفید باشد. شاید خوبی آن بدان خاطر باشد که آنان را در برابر مرگ یا مصیبت تسلی می دهد، و یا بدین خاطر که یک نظام اخلاقی فراهم می کند.

در این دیدگاه، اینکه آیا عقاید دینی حقیقتاً درست اند یا نه، اهمیتی ندارد. به نظر اینان، شاید خدایی درکار نباشد؛ ما مردمان تحصیل کرده می دانیم که برای هیچ کدام از  اعتقادات دینی شواهد مؤید دقیقی وجود ندارد، تا چه رسد به باورهایی مثل باکرگی مریم یا ظهور مجدد مسیح. اما عوام الناس به خدایی نیاز دارند که آنها را از تبه کاری باز دارد یا تحمل غم و غصه ها را برایشان آسان کند. این مسئله ی جزئی که احتمالاً خدایی در کار نیست، در برابر فواید عظیمی که دین برای جامعه دارد رنگ می بازد. من در مورد این گروه «همه چیز-دانی» سخن بیشتری نمی گویم چون آنها هیچ ادعایی در مورد صحت علمی داشتن دین ندارند.

آیا خدا یک اَبَرریسمان است؟

اکنون به طرفداران «عدم رقابت» بازگردیم. البته برهانی که آنها پیش می نهند شایسته ی بررسی است، اما به نظر من شایستگی آن چندان بیشتر از دیدگاه آن دو گروه دیگر نیست.

خدا پیرمردی نیست که با ریش سفید در آسمان ها نشسته باشد. خوب، پس چیست؟ در اینجاست که لفظ پردازی ها شروع می شود. توضیح اینکه خدا چیست شکل های کاملاً مختلفی می یابد: «خدا آن بیرون نیست، او در درون همه ی ماست». «خدا مبنای هستی است». «خدا ذات حیات است». خدا همان جهان است». «آیا شما به وجود جهان باور ندارید؟» «البته که به وجود جهان باور دارم.» «پس به خدا هم باور دارید.» «خدا عشق است، آیا به عشق باور ندارید؟» «خوب، پس به خدا هم باور دارید.»

وقتی فیزیک دان های جدید در مورد پرسش هایی مانند اینکه چرا بیگ بنگ رخ داد، چرا قوانین فیزیک این چنین هستند و نه جور دیگر،  اصلاً  چرا این جهان وجود دارد، و مانند این ها برمی خورند، کمی متمایل به رازورزی می شوند. گاهی فیزیک دان ها به این پاسخ متوصل می شوند که یک هسته ی باطنی راز هست که قابل فهم نیست، و چه بسا هرگز نتوان آن را دریافت؛  و بعد ممکن است بگویند که چه بسا این هسته ی باطنی راز، نام دیگر خدا باشد. یا به بیان استیون هاوکینگ، اگر ما  از این امور سر در بیاوریم، شاید «بدانیم که در ذهن خدا چه می گذرد.»

مشکل اینجاست که خدا  به این معنای پیچیده ی فیزیک دان ها هیچ  شباهتی با خدای انجیل یا هر دین دیگری ندارد. اگر فیزیک دانی بگوید که خدا نام دیگر ثابت پلانک است، یا یک اَبَرریسمان است، سخن او را تعبیر استعاری این مطلب تلقی می کنیم که می گوید سرشت ابرریسمان ها یا مقدار ثابت پلانک رازی است عمیق. آشکار است که این مطلب هیچ ربطی به موجودی ندارد که آمرزنده ی  گناهان است، که به دعاها گوش فرا می دهد، که می گوید باید از ساعت 5 روزه را شروع کرد یا ساعت 6، که آیا باید دستمال سر کرد یا تسبیح دست گرفت؛ و هیچ ربطی به موجودی ندارد که قادر است برای کفاره ی گناهان فرزندش، قبل و بعد از تولد، او را  به مجازات مرگ محکوم کند.

انجیل افسانه ای

همین مطلب در مورد اینهمان دانستن بیگ بنگِ کیهان شناسی جدید با اسطوره ی آفرینش نیز صادق است. شباهت میان برداشت های پیچیده ی فیزیک نوین و اسطوره های آفرینش بابلیان و یهودیان که ما امروزه به ارث برده ایم به غایت سطحی است.

طرفداران «عدم رقابت» در مورد بخش هایی از متون مقدس و آموزه های دینی که روزگاری حقایق بی چون وچرای علمی محسوب می شد، چه می گویند؟ در مورد پیدایش جهان، پیدایش حیات، معجزات جورواجور عهدعتیق و عهدجدید، بقای پس از مرگ، و باکره ی زاینده چه می گویند؟ در نظر طرفداران «عدم رقابت»، اهمیت این مطالب بیش از افسانه های اخلاقی، از قبیل افسانه ی اوزیپ هانس کریستین اندرسون نیست. هیچ اشکالی دراین دیدگاه نیست، اما مشکل اینجاست که آنان تقریباً هرگز نمی پذیرند که چنین رویکردی را  پیش گرفته اند.

برای مثال، من اخیراً سخن روحانی اعظم یهودی، سِر ایمانوئل جاکوبوویت، را  در مورد زشتی راسیسم (نژادپرستی) می شنیدم. راسیسم زشت است، و باید علیه آن قوی تر از آنچه که  این عالی جناب می گوید استدلال کرد. به بیان ایشان، چون آدم و حوا نیاکان مشترک همه ی انسان ها هستند، پس همه ی آدمیان به نژاد واحدی تعلق دارند، که همان نژاد آدم ابوالبشر باشد، پس راسیسم زشت است.

اگر ایشان طرفدار «عدم رقابت» بود، باید با داستان آدم و حوا هم همان برخوردی را می داشت که با ما با دیگر  داستان ها داریم. کسی با رجوع به داستان  جک و لوبیای سحرآمیز یا سیندرلا نمی کوشد به موعظه ی اخلاق حسنه بپردازد.

احساس من این است که روحانیون چنان به داستان های انجیلی عادت کرده اند که تفاوت میان حقیقت و افسانه را به فراموشی سپرده اند. درست مثل بینندگان تلویزیونی  که وقتی قهرمانی در سریال کماندار می میرد برای هم پیام تسلیت می فرستند.

ارث بری  دین

سخن ام را با بازگشت به علم به پایان می برم. اغلب می شنویم که طرفداران «عدم رقابت» می گویند که گرچه هیچ شاهدی برای اثبات وجود خدا وجود ندارد، اما هیچ شاهدی هم برای نفی وجود او نیست. پس بهتر است چشمان خود را باز نگه داریم و اگنوستیک (لاادری)  بمانیم.

در نگاه نخست، چنین می نماید که این موضع  جای چون و چرا  ندارد، دست کم اگر آن را به معنای محدود قمارباز پاسکال تعبیر کنیم. اما با تعمق بیشتر می بینیم که این  بیشتر به یک مفرّ می ماند چون همین مطلب را  در مورد بابانوئل و پلنگ صورتی هم می توان گفت. شاید در ته باغ،  پلنگ صورتی خانه داشته  باشند. هیچ شاهدی در میان نیست، اما نمی توانید ثابت کنید که چنین چیزی درست نیست. پس آیا باید در مورد پلنگ صورتی لاادری باشید؟

مشکل استدلال اگنوستیک این است که می توان آن را در مورد همه چیز بکار برد. بی نهایت موجود را می توان فرض کرد که نتوان به طور مثبت وجود آنها را نفی کرد. مردم به وجود اغلب آنها باور ندارند. کسی باور ندارد پریان، تک شاخ ها ، اژدها، بابا نوئل و غیره  وجود داشته باشند. اما اغلب مردم به وجود خدای خالقی باور دارند، خدایی که با همه ی ساز و برگ دینی دیگر از والدین شان به ارث می برند.

گمان می کنم دلیل اینکه اغلب مردم، با وجودی که همگی  از گروه «هیچ-ندانی» ها نیستند، با این حال احساس می کنند که تکامل داروینی به قدر کافی گسترده نیست که همه چیز را در مورد حیات توضیح دهد. به عنوان یک زیست شناس، تنها می توانم بگویم که هرچه بیشتر در مورد حیات و تکامل بخوانید و آنچه را که معلوم شده مطالعه کنید، این احساس بیشتر زایل می شود.

نکته ی دیگری که می خواهم بیافزایم این است که هرچه بیشتر اهمیت تکامل را دریابید، بیشتر از موضع اگنوستیک (لاادریانه) به موضع بیخدای (بیخدایانه)  رانده می شوید. طبیعتاً احتمال وقوع چیزهای پیچیده، و از نظر آماری بعید  کمتر از احتمال وقوع رخدادهای ساده و محتمل است.

زیبایی شگرف نظریه ی فرگشت [تکامل] داروین این است که توضیح می دهد که  چگونه موجودات  پیچیده  و دشوار، با گام های تدریجی از آغازی  ساده و بسیط  پدید آمده اند. ما تبیین خود را از آغازی بی نهایت ساده شروع می کنیم، که هیدروژن خالص و مقدار عظیمی انرژی باشد. و تبیین علمی داروینی ما را با یک سری گام های تدریجی و  کاملاً مشخص به زیبایی خیره کننده و پیچیدگی حیات می رساند.

فرضیه ی رقیب، یعنی اینکه حیات توسط یک خالق ماوراءطبیعی آغاز شده است، نه تنها زاید، بلکه بسیار نامحتمل است. این فرضیه، و هرگونه استدلالی که زمانی به نفع آن بوده، امروز به بن بست رسیده اند. چرا که خدایی که شایسته ی نام خدایی باشد، باید موجودی با هوش بی نهایت باشد، یک ذهن متعالی، هستنده ای که احتمال وجودش به غایت اندک است – حقیقتاً بودن اش بعید است.

حتی اگر فرض وجود چنان هستنده ای همه چیز را توضیح دهد (که ما نیازی به چنین فرضی نداریم)، کمکی از دست این فرضیه بر نمی آید چون خود معمای بزرگتری را روی دست مان می گذارد.

علم توضیح می دهد که  چگونه پیچیدگی (مسلئه ی دشوار)  از سادگی (مسئله ی ساده) ایجاد شده است. فرضیه ی وجود خدا هیچ توضیح ارزشمندی برای هیچ پدیده ای نیست، زیرا صرفاً آن چیزی را فرض می گیرد که قرار است توضیح دهیم. فرض سختی می کند تا مسئله ی سختی را توضیح دهد، و مسئله را رها می کند. نمی توانیم ثابت کنیم که خدا وجود ندارد، اما می توانیم با اطمینان نتیجه بگیریم که  وجود داشتن اش بسیار بسیار بعید است.

نوشته: ریچارد داوکینز | ترجمه: امیر غلامی | 

کودکان خود باید دین‌شان را انتخاب کنند

19/02/2017

نامه ی سرگشاده ای به وزیر کشور انگلستان، درنقد تأمین مالی مدارس مذهبی، مندرج در روزنامه ی آبزرور، ۳۰/۱۲/ ۲۰۰۱

جناب وزیر کشور،

دولت کاملاً بخردانه به این نتیجه رسیده که عضویت در مجلس اعیان نباید موروثی باشد، و امتیازات موروثی لردها یا لغو شده اند و یا در شرف انقراض اند. با این حال، درست در همین سال شاهدیم که شما پیشنهاد افزایش تعداد مدارس دینی را مطرح می کنید. شما از یک سو اصل وراثت را در مورد عضویت در پارلمان رد می کنید، و از سوی دیگر حامی اصل وراثت در انتقال باورها و اعتقادات هستید. آخر ادیان دقیقاً چنین سرشتی دارند: دین ها عقاید و باورهای موروثی هستند. در اینجا مایلم از مقاله ی جالبی در روزنامه ی گاردین هفته ی پیش نقل قول کنم که در آن عالیجناب  دون کیوپیت می نویسد: » لازم است با سنت دینی کاملاً قطع رابطه کنیم و طرحی نو در اندازیم که مناسب زمانه مان باشد.»

عقاید و سلایق ما آدمیان متفاوت اند، و این یکی از جذابیت های ماست. برخی از ما چپ دست هستیم و بعضی راست دست. برخی طرفدار پیوستن به پول واحد اروپایی  هستیم و برخی مخالف آن. بعضی هایمان بتهوون گوش می کنیم و برخی آرمسترانگ. بعضی از تماشای پرندگان لذت می برند و بعضی از تمبر جمع کردن. و در همه ی این موارد انتظار می رود که علائق مان متأثر از علائق بزرگترهایمان باشد. همه ی این تأثیرپذیری ها کاملاً طبیعی و مطلوب به شمار می آیند.

اینکه تأثیر والدین بر کودک باید قوی باشد کاملاً طبیعی و مطلوب به حساب می آید. مقصود من تأثیر ژنتیک نیست، بلکه منظورم همه ی تأثیرات ناگزیر فرهنگی والدین بر فرزندان است. انتظار می رود که فوتبالیست ها در حیاط خانه شان با بچه هایشان توپ بازی کنند، آنها را به ورزشگاه ببرند، و شیفتگی خود به مسابقه را به کودکان شان منتقل کنند. معمولاً کودکان علاقمندان نظاره ی پرندگان هم به پرندگان علاقه دارند. و کتابخوان ها بچه های کتابخوان بار می آورند. باورها و سلایق، گرایش های سیاسی و تفریح ها، همگی از لحاظ آماری از نسلی به نسل بعد منتقل می شوند، و هیچ کس گلایه ای از این ندارد.

اما هنگامی که نوبت به دین می رسد، اتفاق غریبی می افتد. به جای اینکه به روال معمول که می گوییم » انتظار دارم پسر زیدان هم فوتبالیست شود»، بگوییم «انتظار دارم براندت کوچولو هم، که والدین اش کاتولیک های معتقدی هستند، کاتولیک شود»، با شور و حرارت تمام، و بدون لحظه ای درنگ یا تردید می گوییم «براندت کوچولو کاتولیک است». این مطلب را چنان حقیقت آشکاری می گیریم که انگار نه انگار که براندت کوچولو کوچک تر از آن است که بتواند به خودی خود عقاید پیشرفته ای درباره ی الاهیات داشته باشد.

ما هموراه، به جز در مورد دین، معتقدیم که تحصیل در یک مدرسه ی خوب به رشد و بالندگی باورها،سلایق، تمایلات، ارزش ها و مهارت های کودک کمک می کند. اما هنگامی که نوبت دین می رسد، جامعه استثنای بزرگی قائل می شود. ما بی گفتگو می پذیریم که براندت، از روزی که به دنیا می آید، طوقی به گردن دارد که بر آن نوشته : این یک بچه کاتولیک است.

آن یکی بچه پروتستان است؛ آن دیگری بچه هندو است؛ آن یکی بچه مسلمان است؛ آن کودک فکر می کند که خداها خیلی زیاد هستند؛ آن کودک دیگر حتی یک خدا را هم به زور قبول دارد.  اما چنین تصوراتی از کودک داشتن مضحک است. برچسب زدن به کودک تازه متولد شده ، و او را پیشاپیش بر پایه ی دین موروثی والدین اش، یا حتی به ضرس قاطع، پیرو فلان یا بهمان دین خواندن، بدین معناست که برای کودک اعتقاداتی در مورد کیهان و خلقت، دنیا و عقبی، درباره ی اخلاق جنسی، سقط جنین و بهمرگی قائل شویم. این نوعی سوء استفاده‌ی ذهنی از کودک است.

فکر نمی کنم بتوان در برابر این اتهام [سوءاستفاده ی ذهنی از کودکان] دفاع شایسته ای ارائه داد. با این حال، این برچسب زدن به کودکان تقریباً به اجماع پذیرفته شده است. ما حتی در موردش فکر هم نمی کنیم. اما اگر خرده شکی در این مورد باقی است، بگذارید این موارد را ملاحظه  کنیم: این بچه یک مارکسیست خط گرامشی است. آن بچه یک سندیکالیست تروتسکیست است. آن بچه ی دیگر یک محافظه کار مخالف پیوستن به اتحادیه ی اروپا است. این بچه اقتصاددان کینزی است. آن بچه کلکسیونر تمبر است. توجه کنید که این نوع ادعا با این بیان فرق دارد که بگوییم » ممکن است این بچه کلکسیونر تمبر شود، چون پدرش در راه علاقمند کردن او به تمبر از هیچ تلاشی مضایقه نمی کند.» اشکالی در این ادعا نیست. اما، «این بچه کلسیونر تمبر است» چه؟ اصلاً پذیرفتنی نیست، نه؟  با این حال، وقتی نوبت دین می رسد، حتی یک لحظه هم در انگ زدن درنگ نمی کنید. و، در پرانتز عرض کنم، هیچ کس حتی گاهی هم به مخیله اش خطور نمی کند که کودکی را «بچه بیخدا» بخواند، کمتر از همه خود بیخدا ها. خوب این درست ، اما چرا استانداردهای دوگانه به کار می بریم؟

به نظرم دیگر لازم نیست بیشتر از این بکوشم شما را متقاعد کنم. تأثیرگذاری والدین بر عقاید و باورهای کودکان ناگزیر است و محل بحث نیست. اما برچسب زدن به کودکان، که فرض را بر قاطع بودن تأثیر والدین می گذارد، شریرانه و غیرقابل دفاع است. خوب، ممکن است با لحن تسلی بخشی بگویید: نگران نباشید، صبر کنید تا کودک به مدرسه برود، خودش درست می شود. کودک در مدرسه عقاید و آداب گوناگونی را خواهد آموخت و می آموزد که به تنهایی بیاندیشد، و نهایتاً خودش دست به انتخاب بزند. خوب، بد نیست این طور فکر کنیم.

اما در عمل چه می کنیم؟ درعمل بودجه های کلانی صرف می کنیم و مدارسی دینی بنا می کنیم. انگار که انگ زدن به طفل تازه متولد شده کافی نبوده، حال باید داغ  آن  آپارتاید ذهنی تجدید و تحکیم  شود. کودک باید در مدارس دینی مطلوب والدین اش عقایدی را بیاموزد که با آنچه کودک همسایه در مدرسه ی مجاور می آموزد در تضاد اند.

‹بچه پروتستان› ها را به مدارس پروتستان می فرستند که دولت بریتانیا برایشان یارانه می پردازد. اگر بخت یار این بچه ها باشد، به آنها نفرت از کاتولیک ها را تعلیم نمی دهند. اما چشم من چندان آب نمی خورد، به ویژه در مورد ایرلند شمالی. نهایت امیدواری مان می تواند این باشد که این بچه ها فقط به این نتیجه برسند که یک اشکالی در کار کاتولیک ها هست. ‹بچه کاتولیک› ها هم به مدارس کاتولیک فرستاده می شوند. حتی اگر در آنجا نفرت از پروتستان ها را نیاموزند (که بازهم چندان مطمئن نیستم)، و حتی اگراین بچه ها دچار عصبیت فرقه ای نشوند، می توان یقین داشت که آنچه در درس تاریخ درباره ی ایرلند می آموزند با آنچه که به ‹بچه پروتستان› ها تعلیم می شود متفاوت است.

جناب وزیر کشور، حتی اگر نتوانسته باشم شما را متقاعد کنم که دایر کردن مدارس دینی جدید  حماقت محض است، دست کم می توانم خرده امیدی داشته باشم که قدری نزد وزارت خانه ی محترم شما حساسیت ایجاد کنم. همان طور که تلاش آگاهی بخش فمنیست ها به این نتیجه رسیده که امروزه دیگر وقتی موضوع جنسیت مطرح نباشد، در مقابل اطلاق ضمیر ‹he› رودرهم  کشیم، چه بسا نیازمند حساسیت مشابهی در مورد انگ دینی زدن به کودکان هم باشیم.

جناب وزیر، از شما تمنا دارم که در تمام مکاتبات اداری و رسمی خود، از کاربرد عباراتی که کودکان را به انحای مختلف به دین و ایمان خاصی منتسب می کنند احتراز کنید. لطفاً در ایجاد فضایی بکوشید که در آن کاربرد عباراتی مثل ‹کودکان کاتولیک’، ‹کودکان پروتستان’، ‹کودکان یهودی› یا ‹کودکان مسلمان› بدون رو درهم کشیدن ممکن نباشد. این کار فقط مستلزم بذل یک واژه ی اضافی است، برای مثال به جای عبارات بالا بگوییم ‹کودکان والدین مسلمان› یا ‹کودکان والدین یهودی›.

یکی از هولناک ترین خصایص سرشت آدمی، تمایل به جبهه بندی ‹ما› درمقابل ‹آنها› است. از آن بدتر اینکه این جبهه گیری ‹ما› در برابر ‹آنها› از نسلی به نسل بعد منتقل، و به کشت و کشتارهای مهیب تاریخی منجر می شود. اگر برچسب های لازم برای ارضای فرقه گرایی مان فراهم نباشد، خودمان چنان برچسب هایی اختراع می کنیم. بچه ها را به دارودسته های مجزایی تقسیم می کنیم که هر کدام عَلََم و کتل خود را دارند. در برخی محله های لوس آنجلس، جوان ورزش دوستی که طرفدار تیم محبوب محله نباشد در معرض خطر مرگ قرار دارد. در آزمایش های انجام شده، خود کودکان بدون دلیل خاصی برای خود دارودسته درست می کنند، و برای خود برچسب انتخاب می کنند، گیریم دسته ی قرمزها یا دسته ی آبی ها. در کوتاه زمانی، بین قرمزها و آبی ها مرافعه در می گیرد. قاعده ی بازی همیشه این است که: به رنگ خودت وفادار باش، و با رنگ های دیگر بستیز. این دارودسته بازی ها می توانند به شرارت های غریبی بیانجامند.

وقتی کسی کودکان را فرقه بندی نکند، قضیه از این قرار است. حال تصور بفرمائید که چه می شود  اگر خود ما هنگام تولد کودک به او برچسب قرمز یا آبی بزنیم. این بچه را به مدرسه ی آبی ها بفرستیم و آن یکی را به مدرسه ی قرمزها. به کودکان آبی بیاموزیم که قرار است بعدها همسران آبی داشته باشند، و کودکان قرمز هم همسران قرمز داشته باشند. با این وصف، آنها هم وقتی بچه دار شدند، همان طوق  را بر گردن طفل شان می نهند و قس علی هذا. و اگر این نسخه را تا به ابتدا دنبال کنیم به کجا می رسیم؟ آیا توضیح بیشتری لازم است؟

ایده ی مدارس دینی همان قدر ناموجه و نامعقول است که ایده ی موروثی بودن کرسی های مجلس اعیان. اما شیوه ی انتخاب لردهای مجلس اعیان هرقدر هم غیردموکراتیک باشد، و خودشان هم غالباً کمی غیرعادی باشند، اما دست کم خطرناک نیستند. اما مدارس دینی به اقرب احتمال خطرناک هستند. یک استدلال پراگماتیک هم باقی می ماند که باید به آن اشاره کنم. برخی می گویند گرچه ایراد اصولی فوق به مدارس دینی  وارد و خردکننده است، اما در هر حال دانش آموزان  این مدارس  نمرات بهتری دارند. خوب، شاید این طور باشد. اما اگر چنین است بگذارید حجاب این راز را کنار بزنیم تا همه از این موهبت بهره مند شوند. اما، چه حجاب رازی در کار باشد و چه نباشد، تحلیل دقیق نشانگر هیچ رابطه ای میان ایمان و موفقیت تحصیلی نیست. سرّ موفقیت مدارس مذهبی در مقررات و ضوابط خاصی نهفته است، که شکل گیری آنها سالها به طول انجامیده، و به دلایلی که هیچ ربطی به دین ندارند، در برخی مدارس وابسته به کلیسای انگلستان و کلیسای کاتولیک رومی ایجاد شده اند. و وقتی مدرسه ای نامبردار شد، شهرت خود را پاینده می کند. چون والدین جاه طلب و عاشق تحصیلات عالیه می کوشند هر طور شده فرزندانشان را درآن مدراس ثبت نام کنند، حتی اگر برای این کار مجبور شوند تظاهر کنند که کلیسارو هستند.

در هر حال، آیا ما قبلاً چنین ‹استدلال پراگماتیک’ی را نشنیده ایم؟ چرا، در بحث از موروثی بودن کرسی های مجلس اعیان هم این ادعا مطرح بود. عده ای می گفتند که گیریم موروثی بودن کرسی های نمایندگی مجلس اعیان غیردموکراتیک باشد، اما نتیجه می دهد. همیشه به قدر کافی اعیان و اشرافی هستند که در علمی استخوان خرد کرده اند. برخی متخصص ماهیان پرنده ، یا آسیاب های بادی هستند؛ بعضی پزشک هستند و در مورد خدمات درمانی مطالب ارزنده ای برای گفتن دارند.؛ بسیاری شان کشاورز بوده اند و می توانند در مورد سیاست های زراعی دولت صاحب نظر باشند. و بر خلاف  اوباش مجلس عوام،  همه شان ادب گفتمان را دارند. گیریم که انتخاب شان غیردموکراتیک باشند، اما خوب انتخابی از کار درآمده است.

اما این استدلال دست و پای دولت را برای برچیدن بساط نمایندگی موروثی نبست. اگر شما یک عده از میان کسانی که ثروت و تحصیلاتی بیش از میانگین جامعه دارند، و نسل اندر نسل در خانه های مملو از کتاب بزرگ شده اند دست چین کنید، اصلاً جای شگفتی نیست که بالآخره برخی از آنها متخصص و متبحر در چیزی از آب درآیند. استدلال پراگماتیک که می گوید نمایندگی موروثی خوب است، چون خوب نتیجه می دهد، همان قدر بیمایه است که بگوییم ‹هرچه می خواهی در مورد موسولینی بگو، اما دست کم در دروه ی او قطارها به موقع حرکت می کردند›. حد و حدودی هست که فراسوی آنها اصل پراگماتیسم قابل اعمال نیست. دولت در مورد نمایندگی موروثی به این حدود رسید.  استدلال پراگماتیک به نفع مدارس دینی هم وضع مشابهی دارد، اما با قوت کمتر. استدلال مبتنی بر خطای اصولی ایجاد مدارس دینی هم مشابه استدلال علیه نمایندگی مورثی است، اما با قوت بیشتر.

درباب اینکه چه می توان کرد، البته نمی خواهیم مؤسساتی را که به خوبی عمل می کنند نابود کنیم. شیوه ی منصفانه این نیست که به آن مدارس فرقه ای که سوبسید نمی گیرند کمک کنیم، بلکه آن است که جایگاه دینی مدارس موجود را از میان برداریم (درست همان طور که شیوه ی منصفانه ی ایجاد توازن در مجلس اعیان، این نیست که به تعداد اسقف ها، ملّا و خاخام و عالیجناب های ادیان دیگر به آن مجلس دعوت کنیم، بلکه این است که اسقف های موجود را بیرون بیاندازیم). با این همه کاری که امسال در مورد مجلس اعیان کرده ایم، پافشاری بر تأمین مالی مدارس دینی دیوانگی خیره سرانه ایست.

ارادتمند،

ریچارد داوکینز

استاد کرسی چارلز سیمونی

دانشگاه آکسفورد

________________

نوشته: ریچارد داوکینز |  ترجمه: امیر غلامی | منبع انگلیسی: Children must choose their own beliefs

 

ارتداد در اسلام

04/01/2017

 

ارتداد خارج شدن از اسلام است. اگر شخص بالغ، عاقل و مختار، از دین اسلام برگردد؛ از وی خواسته می‌شود که توبه کند و به اسلام برگردد وگرنه اگر مرد باشد اعدام می‌شود و اگر زن باشد حبس ابد شده و در زمان نمازهای پنجگانه شلاقش می‌زنند، و در معیشت و آب و غذا و لباس آن‌قدر بر او سخت می‌گیرند تا توبه کند.

 

 

ارتداد در ۲۰ کشور ممنوع بوده است. در این کشورها، ترک دین برای تبدیل شدن به خداناباور، یا تغییر دین به مذهبی دیگر، جرم است و ارتداد را جرم می‌دانند:

  • افغانستان– غیرقانونی (مجازات اعدام)
  • مصر– غیرقانونی (۳ سال حبس)
  • ایران– غیرقانونی (مجازات اعدام)
  • عراقغیر قانونی (اعدام)
  • اردن– احتمالاً غیرقانونی (جریمه، زندان، از دست دادن حضانت فرزندان، ابطال ازدواج). اگر چه مقامات خلاف آن را ادعا می‌کنند، محکومیت به جرم ارتداد در این کشور ثبت شده است.
  • کویت
  • مالزی
  • مالدیو
  • موریتانی– غیرقانونی (اعدام اگر متهم هنوز پس از ۳ روز مرتد باشد)
  • مراکش–غیرقانونی (۱۵ سال زندان)
  • نیجریه
  • عمان
  • پاکستان
  • قطر
  • عربستان سعودی
  • سومالی
  • سودان
  • سوریه
  • امارات متحده عربی
  • یمن
  • مجمع‌الجزایر قمر

 

فعالیت های رسانه ای در افغانستان به روایت تصویر

20/10/2016

 

خلاصه کتاب «رُمان آیات شیطانی» سلمان رشدی

15/08/2016

آیات شیطانی (به انگلیسی: Satanic Verses) چهارمین رُمان «سلمان رشدی» است؛ این کتاب جنجال‌برانگیز، برای نویسنده‌اش، جایزه «وایت‌برد» را به ارمغان آورد، در همین سال کتاب به فهرست نهائی جایزه «بوکر» نیز راه یافت، اما موفقیتی کسب نکرد. در تاریخ ۱۴ فوریه ۱۹۸۹ میلادی «سید روح‌الله خمینی» رهبر مذهبی و سیاسی جمهوری اسلامی ایران با صدور فتوائی حکم مرگ «سلمان رشدی» نویسنده این کتاب «رُمان آیات شیطانی» را صادر کرد و از آن پس «سلمان رشدی» زندگی مخفیانه‌ای را در انگلستان می‌گذراند که تاکنون ادامه داشته است. داستان کتاب رمان در قالب رئالیسم جادوئی نوشته شده و روایت اصلی داستان آمیخته با رشته‌ای از جستارهای فرعی است که در قالب رؤیاهای یکی از شخصیتهای اصلی داستان بازگو می‌شود، روایت اصلی، همچون دیگر داستان‌های رشدی که شامل «ترک وطن کردگان هندی» در انگلستان امروز می‌شود.

««««««داستان اصلی کتاب آیات شیطانی»»»»»» هواپیمائی از هند که توسط گروهی از سیک‌ها ربوده‌ شده بر فراز انگلیس منفجر و تمام سرنشینان آن به جز دو هنرپیشهٔ هندی مسلمان که قهرمان‌های اصلی داستان می‌باشند کشته می‌شوند. هنرپیشهٔ سرشناس بالیوود که نقش تخصصیش بازی در نقش خدایان هندوست؛ نفر نخست «جبرئیل فرشته» نام دارد، و دیگری «صلاح‌الدین چمچا» فرزند یک بازرگان که ملیت هندی خویش را کنار گذارده و به‌عنوان «دوبلور» در انگلیس فعالیت می‌کند. به‌دنبال این انفجار هر دو داخل کانال آبی سقوط کرده و به‌ طرز جادوئی نجات می‌یابند. در یک استحالهٔ معجزه‌آسا، «جبرئیل فرشته» واقعاً هویت جبرئیل (برترین فرشته مقرب در ادیان ابراهیمی که او را رابط میان خداوند و پیامبران می‌دانند) را می‌گیرد و «چمچا» نیز هویت یک روح پلید. پس از یافته‌شدن در ساحل، «چمچا» توسط پلیس به‌ظن مهاجر غیرقانونی بودن دستگیر می‌شود، درحالیکه «جبرئیل» بی‌تفاوت جریان را نظاره می‌کند. دو قهرمان برای بازیابی زندگی خود تلاش می‌کنند. «جبرئیل» در جستجوی عشق گمشدهٔ خویش، کوهنوردی با نام «الی کن» را می‌یابد، ولی بیماری روانی او بر پیوندشان سایه می‌افکند. صلاح‌الدین «چمچا» نیز که به‌گونه‌ای معجزه‌آسا ساختار انسانی خویش را بازیافته، به‌دنبال کینه‌جوئی از جبرئیل برای واگذاشتن او پس از واقعهٔ سقوط از هواپیمای ربوده‌شده است. وی این اندیشه را با افروختن آتش حسد در «جبرئیل» و نابودسازی رابطه‌اش با «الی کن» عملی می‌سازد. در تنگنای دیگری در داستان، جبرئیل بر آنچه صلاح‌الدین انجام داده آگاه می‌شود، ولی او را می‌بخشد و حتی جانش را نجات می‌دهد. هر دوِی آنها به هند باز می‌گردند. «جبرئیل» که هنوز از بیماریش رنج می‌برد در یک طغیان حسادتی دیگر «الی کن» را به قتل می‌رساند و سپس خودکشی می‌کند. «صلاح‌الدین چمچا» نیز که نه‌تنها مورد بخشایش جبرئیل قرارگرفته، بلکه با پدر و نیز هویت هندی فراموش شده‌اش به آشتی رسیده، و برآن می‌شود که در هند باقی بماند.

((((مُــــهــم: چرا این کتاب برای مسلمانان توهین‌آمیز تلقی گردیده‌ است و باعث شد که روح الله خمینی فتوای قتل سلمان رشدی را بدهد))))

یکی از این حکایات فرعی شامل بیشترین عناصری‌ است که برای مسلمانان توهین‌آمیز تلقی گردیده‌است.

۱- این حکایت شامل بازگوئی دگرگون شدهٔ زندگی محمد(پیامبراسلام) در رمان با نام «محوند» در شهر مکه {در رمان با نام «جاهلیه»} است. در میان این حکایت، بخش آیات شیطانی روایت می‌شود که در آن پیامبر ابتدا خبر از وحی آیاتی در پشتیبانی از بت‌های شرک‌آلود دیرینه می‌دهد ولی بعد آنرا لغزشی برخاسته از القائات شیطانی عنوان می‌دارد. دو شخصیت نیز در حکایت معرفی می‌گردند که به مخالفت با «پیامبر» می‌پردازند: یکی زن کاهن بی‌دین شیطان‌صفتی با نام «هند» است و دیگری شاعری‌است بذله‌گو، گمان‌مند و هتاک با نام «بال». وقتی پیامبر پیروزمندانه به شهر بازمی‌گردد، «بال» خودرا در یک روسپی‌خانهٔ زیرزمینی که درآن روسپی‌ها نام همسران پیامبر را برخویش نهاده‌اند، پنهان می‌سازد. همچنین یکی از صحابه پیامبر در تشکیک صحت گفتار او، مدعی می‌شود که پیامبر در بخش‌هایی از قرآن در حین وحی زیرکانه دستکاری کرده است. ۲- بخش دوم داستان؛ عایشه، رعیت هندی را به تصویر می‌کشد که مدعی می‌شود از جبرئیل (فرشتهٔ مقرب) بدو وحی می‌شود. او همهٔ عوام روستایش را اغفال می‌کند تا با پای پیاده آهنگ سفری از برای زیارت به‌سوی مکه کنند، با این ادعا که می‌توانند پیاده از دریای عربی بگذرند. در این زیارت هنگامی‌ که باورمندان همه پا به دریا گذارده و ناپدید می‌شوند به پایانی مصیبت‌بار می‌انجامد. دراین‌میان شاهدان واقعه، شرح‌های ضدونقیضی از غرق شدن یا گذر معجزه‌وار این افراد از آب ارائه می‌دهند. ۳- بخش سوم؛ رؤیا یک رهبر مذهبی متحجر تبعیدی، با نام «امام» را در اواخر قرن بیستم به تصویر می‌کشد. این شخصیت کنایه‌ای شفاف به زندگی روح‌الله خمینی در زمان تبعیدش در پاریس دارد ولی همچنین با دست‌مایه‌های اصلی راوی بازگشت کننده به شخصیت پیامبر در ارتباط است.

حکم ارتداد!!

27/07/2016

آقای سیاف یکی از مجاهدین افغانستان که در طول تاریخ مجاهدت صدها هزار انسان بی گناه را به خاک و خون کشید و ظلم و جنایت بیشمار ایشان باعث تباهی مردم افغانستان شد.

اینک این مردک با کمال بی شرمی بصورت مستقیم در صفحه فیس بوک خود مردم را به افراط گرایی و خشونت دعوت کرده است.

این کار ایشان حمایت مستقیم از داعش، تروریست و القاعده است.

من به عنوان جوان و نسل سوخته ی این سرزمین ایشان را عامل تباهی و کشتار مردم بی گناه افغانستان میدانم. من افتخار میکنم که یک آتئیست هستم.

تو مردک زالو صفت، جوانانی که افراط گرایی، داعش و تروریست را نقد میکنند باعث مصیبت میدانی در حالیکه مصیبت اصلی خودت و همفکران تو هستند.

جنایات شما زالو صفتان ثبت تاریخ خواهد شد. این مردک و همدستانش کسانی بودند که افغانستان را با جنگ های تنظیمی ویران کردند،  جوانان و مردم این سرزمین را بنام  تاجیک، هزاره و پشتون به خاک و خون کشیدند. میلیونها پول و تسلیحات از کشورهای غربی گرفتند، خانه های مردم را ویران کردند و در قبال اش فرزندان خودشان را با میلیونها دالر به خارج از افغانستان فرستادند. ایشان باید به عنوان کسیکه مستقیمن جنایات جنگی را رهبری میکردند مورد پیگرد قانونی قرار بگیرند و در دیوان بین المللی کیفری محاکمه شوند.

افراط گرایی دینی و مذهبی برای مردم افغانستان غیر از کشتن، تجاوز و عقب ماندگی از دانش و آگاهی دیگر هیچ پیامدی نداشته است. جوانان امروزی خودشان روش زندگی خودرا انتخاب میکنند دیگر نیازی به شارلاتانهای مثل تو ندارند.

شما آنقدر بی منطق تشریف دارید که به جای بحث منطقی مردم را در مقابل جوانانی که افراط گرایی دینی را نقد میکنند به خشونت دعوت میکنید. آیا واقعن راه حل منطقی همین خشونت و کشتن است!؟

شما اگر منطق دارید و چیزی از انسانیت می دانید، چرا راهکار نشان نمیدهید!؟ هر روز در افغانستان انتحاری میشود و هزاران انسان بی گناه جان خودرا از دست میدهد، یکی خانم اش را از دست میدهد، دیگری شوهر خودرا، یکی فرزند خودرا و یکی دیگر تمام اعضای خانواده اش را از دست می دهد!! چرا صدای شما زالو صفتان بلند نمیشود!!؟ چرا انتحاری را محکوم نمیکنید! عامل همه مشکلات و جنایات در افغانستان خودتان هستید.

(فرمند)

پیامبر اسلام، میان تاریخ، دروغ و اسطوره (بخش یکم)، جلال ایجادی

11/06/2016

جلال-ایجادی

ذهن ناشی از قرآن و ذهن آبیاری شده توسط دینداران سیاسی و تاریخ نویس، ناتوان باقی مانده است. در این ذهن ناتوان، محمد یک اسطوره کامل است و امروز کسان زیادی هستند که حکومت الله را می خواهند و محمد را آخرین پناه هستی خود می دانند.

روان افسون شده

دین پایدار می گردد زیرا جنبه رازآمیز و سحرانگیز بخود می گیرد و ذهن آدمی با پدیده رازدار به شگفتی درمیاید و جذب می شود. ساختار ذهن هرچند عقلگرا باشد هرگز از احساس و هیجان و عواطف و رازگرایی خالی نیست. ذهن دین خو در مستی احساسی و عاطفی غوطه ور است و در فضای دینی، از رفتار عقلگرایانه بطورکامل دور شده و خود به تولید ایمانگرایی و خرافه گرایی می پردازد. یکی از جلوه های تمایل به عاطفه دینی و خودافسونی، تصویر سازی غیرواقعی از شخصیت های تاریخی و افسانه ای مانند پیامبران و امامان می باشد. بقول آرتور شوپنهاور: «هیچ دینی برای کیفیت شعور و ادراک، به انسان پاداش نمی دهد. ادیان همچون کرم نورانی هستند که به تاریکی نیازمند می باشند.».

تروریسم ریشه های گوناگون دارد ولی یکی از ویژگی های آن شیفتگی روانی تروریست است. تروریست های مسلمانی که در پاریس روزنامه نگاران شارلی ابدو را در ژانویه 2015 به قتل رساندند، پس از جنایت خود در خیابان فریاد زدند: «ما انتقام پیامبر را گرفتیم». این متعصب ها آنچنان از تصویرهای فکاهی پیامبر اسلام آشفته شده بودند که برای آنها نابودی هنرمند طراح تنها تصمیم مناسب به حساب می آمد. در باور آنها، ترسیم چهره پیامبر، نه تنها گناه است بلکه بعلاوه تجاوز به اسطوره های ذهنی می باشد که زندانی باور دینی است. حکم قرآن روشن است: «هرکس اطاعت کند از رسول خدا، بطور قطع از خدا اطاعت کرده است.»(النسا 80). «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا أَطيعُوا اللَّهَ وَ أَطيعُوا الرَّسُولَ»، اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد از خدا فرمان بريد و از پيامبر و از خداوند فرمان خويش اطاعت كنيد.(النسا 59).

این احکام قرآنی تابع زمان نیستند و در هر لحظه تاریخی قابل اجرا هستند. این احکام، اطاعت فرد مسلمان از پیامبر را، اطاعت از خدای آسمانها می داند. البته این اطاعت نه تنها تبعیت از امر قدسی است بلکه تبعیت از فرمان نماینده الله، پیامبر نیز می باشد. در ذهن دین خو، الله به پیامبر و پیامبر به الله تبدیل می شود. پیامبر اسلام یک فرمانده نظامی بود و برای تسلط بر تمامی خانواده های قریش و یهودیان شبه جزیره حجاز، نیازمند افراد جانثار و مطیع بود که برای او جنگ کنند و بنابراین الله به نیروی برانگیزاننده این اطاعت تبدیل می شود. اطاعت در برابر الله/محمد، یک قاعده همیشگی و درونی می شود. اهرم اطاعت ذهنی، گردآورنده مومن و راهزن و جانی و جنگجو و متجاوز و فاسد می گردد. آیه قرآنی و چهره اسطوره ای پیامبر، نه تنها برای دوران پیامبر بلکه برای تمامی خلفای چهارگانه، تمامی خلفای بنی امیه و بنی عباس و تا دوران معاصر آیت الله خمینی و البغدادی نیز مشروعیت داشته و قدرت اجرایی دارد. چگونه یک شخصیت تاریخی به چهره ایی افسانه ای تبدیل می گردد؟

دین به سحر و جادو و هیجان نیاز دارد تا افراد را دور خود نگه دارد و واکنش روحی آنان را به خود وابسته سازد. دین به احساس کور و تسلیم احتیاج دارد تا فرمان قدسی به اجرا درآید. دین به اوهام و اسطوره نیازمند است، تا افراد را به حرکت درآورد. حال پیامبر، شخصیتی که سمبول بارز دین است، بت واره ای که تمامی معنای دین را در خود دارد، اسطوره ای که با الله رابطه دارد، وقتی قربانی می طلبد باید قربانی گرفت. برای یک مسلمان تصویر محمد، تصویر یک شخصیت تاریخی نیست، شخصیت یا رهبر نظامی نیست، بلکه تصویر خدا، تصویر امر مطلق قدسی است. از آنجا که اسلام هرگونه قدرت مستقل فکری را معدوم می سازد و انسان را به وسیله ای هیجانی و افسونشده تبدیل می کند، بسیاری از مسلمانان رابطه عادی با رهبر دینی خود ندارند. آنها بیماران هیجان زده ای هستند که تمام دنیا را بطور مطلق تابع امر قدسی خود می خواهند. البته فرد تروریست در مغز خود ساماندهی عقلانی دارد و بر اساس یک منطق مخفی و منضبط عمل می کند، ولی این قدرت عقلانی تابع عاطفه دین خو و ازخودبیگانه و مسخ زده است. این منطق، منطق دکارتی شهروندانه و انسان گرا نیست بلکه تابع یک ایدئولوژی دینی جنایتکارانه است.

اگر چه در سنت اسلامی اشاره به تاریخی بودن محمد است و گویند که پیامبر یک انسان و «امی» می باشد، ولی در ذهن فرد مسلمان پیامبر از جنس دیگری است. برای مسلمان محمد ازجانب الله است و محمد دارای معجزه است و این معجزه قرآن است. ما می دانیم که این گفته، افسانه ای بیش نیست و تاریخ بشری و عقلانیت و علم در تاریخ، نمی تواند با این ادعا موافق باشد. ما میدانیم که ادعای معجزه، افسانه ساختگی مسلمانان است و بیانگر عقب ماندگی ذهنیت آرکائیک آنان است. بقول پژوهشگران جدی و علمی، قرآن نوشتاری تاریخی و التقاطی و سرشار از تناقض و ابهام می باشد. ابوالعلا معری «منشئات» خود را برتر از قرآن می داند. بیشتر داستانهای قرآن از داستانهای یهودیان و ترسایان گرفته شده است. بقول اسلامشناس آلمانی «تئودر نولدکه»، قرآن به هیچ روی اثر برجسته بشمار نمی آید و این ادعا ناشی از تعصب مسلمانان است که یک تولید معیوب را تا حد یک شاهکار بی بدیل بالا می برند(رجوع شود به کتاب «قرآن» از همین محقق). بالاخره بقول «رینولد نیکلسن» خاورشناس و اسلام شناس ومترجم مثنوی مولوی به انگلیسی، از نظر ادبی، قرآن تکه تکه، بدون پیوستگی، پراکنده، پر از اشتباه و ملال انگیز است. در ذهنیت اسلامی عقلانیت دکارتی از کار باز می ماند و اعتقاد دگماتیستی جانشین آن می شود. در ذهنیت اسلامی، تاریخ زمان دار منحل می شود.

به تاریخ برگردیم

در ذهن و تخیل مسلمان پیامبر معصوم است، آخرین پیامبر است. در فرهنگ اسلامی معصوم کسی است که مرتکب «گناه» نمی شود. عمل گناه بمعنای عدم پیروی از خواست الله است و معصوم بنا بر طبیعت اش هرگز مرتکب «گناه» نمی شود. روشن است که «گناه » از نظر جامعه شناسی بی مفهوم است و خطاها و اشتباه ها، قابل تحلیل و بررسی و تصحیح هستند. حال آنکه ما بارها نشان داده ایم که محمد مسئول جنگ و خشونت علیه قبایل دیگر و مخالفان خود بوده و قرآن بطرز فاحش در خطا و ناروایی قرار دارد. قرآن بمثابه یک رساله بردگی طلب و تبعیض گرا می باشد و حقوق انسانی و آزادی فکر هرگز مورد توافق اسلام نیست. به همین خاطر در طول تاریخ، قرآن مشوق جنگ و جنایت و استعمار اسلامی بوده است. بعلاوه محمد بعنوان «آخرین پیامبر» جز یک افسانه چیزی دیگری نیست. تاریخ و زمان، با ظهور اسلام متوقف نشده اند و ابداع دینی و دین سازی توسط بشریت پایانی ندارد. اول آنکه ادیان بزرگ مانند زرتشتی، یهودیت، مسیحیت، اسلام، هندوئیسم، بودایی، کنفوسیونیسم، شنتوئیسم، آئین آفریقایی وودو، بهائیت، و دیگر آئین ها بسیار متنوع می باشند و دوم آنکه ادیان، پیش از اسلام وجود داشته و پس از اسلام نیز ادیان جدید متعددی بوجود امده اند. بعنوان نمونه پس جنگ جهانی دوم دهها دین تازه در آسیا بوجود آمده است. در ژاپن بر پایه ترکیب و امتزاج میان ادیان بزرگ شینتوئیسم، بودایی گری و مسیحیت، ادیان جدیدی مانند ««آگون چو» در سالهای 70 میلادی و «ام شیری کیو» در سالهای 80 میلادی، بوجود آمده اند که «شکوفایی روح انسانی» را مورد توجه قرارداده و بقول جامعه شناس فرانسوی «پیر بوردیو»، این معتقدان، یک نوع «معنویت گرایی خودی» بوجود آورده تا از طریق معنویت فردی جهان را تغییر دهند. البته در دوران معاصر طرز گرایش به ادیان جدید مانند اطاعت نسبت به دین های قدیمی نیست، زیرا افراد معتقد با سیالیت بیشتر عمل کرده و دارای یک «گردش روحی» یا طبیعت گرایی می باشند. پس ادعای معصومیت محمد و آخرین دین، ناشی از تعصب و نادانی است.

رابطه مسلمان با قرآن از سرشت دیگری هستند. برای مسلمان قرآن خلق نشده است بلکه «ازلی» است و از سوی الله به جبرائیل سپرده شده و به پیامبر وحی شده است. بعلاوه پیامبر بلحاظ رسالت اللهی اش سراسر مقدس بوده و دین او آخرین دین الهی است که تا آخر دنیا با قرآن، تنها کتاب الهی و مقدس باقی خواهد ماند. برای این باور دینی مهم نیست که زمین بیش از چهار میلیارد سال دیگر ادامه خواهد و بشریت زمان عظیمی را تجربه خواهد کرد، برای این باور همه چیز به جزمیات دینی خلاصه می گردد. رابطه میان مسلمان و دین و پیامبر او، از مناسبات عقلی خارج شده و جادویی و درونی و باطنی شده است. این رابطه چیزی متکی بر عشقی گنگ و عاطفه ای بیمارگونه و هیجان های سکسی و تنش های پاتولوژیکی است. روان انسانی ناشی از این رابطه، در شیفتگی و خودشیفتگی دینی بسر برده و باازخودبیگانگی دینی، هرگونه بردباری نسبت به باورهای دیگر را بطور قطع از دست داده است. به این اعتبار، پیامبر اسلام از تاریخ جدا شده و به روحی فراتاریخی تبدیل شده است و این روح انسان دین خو را به هر کجا که بخواهد می کشاند. ترور هر فرد دیگری در راه پیامبر، به یک امر مقدس تبدیل می گردد.

با توجه به آنچه بیان شد ما باید به تاریخ برگردیم. پیامبر تاریخی کیست؟ این شخص از کدام اجتماع و کدام فرهنگ و کدام جغرافیا می آید؟ البته همه تاریخ نویسی مسلمانان با افسانه و دینسازی توام است و فقدان دقت علمی و نبود داده های تاریخی یکی از دشواری های ساختاری در تاریخ نویسی اسلامی است. تاریخ نویسان اسلامی اغلب مبلغان دین هستند. به همین خاطر با احتیاط باید عمل کرد و بافته های خیالبافی شده آنان را بعنوان داده های جدی و عینی، نباید به حساب آورد. قرآن یک نوشته تاریخی است که طی 200 سال نوشته می شود و محمد علیرغم تمام اسطوره سازی یا گزافه گویی، مردی عرب تبار، از اجتماع قبیله ای حجاز و فردی تاریخی است، محمد فردی جنگ طلب و زورگو و بیرحم می باشد، محمد برای قتل مخالفان خود تردیدی نداشت، محمد دارای 13 تا 15 «زن رسمی» بوده و در مناسبات جنسی فرازناشویی برای خود محدودیتی قائل نبوده است، محمد آیات را در ارتباط با منافع شخصی و خانوادگی و قبیله ای خود تعریف می کرد، محمد غزوات متعددی را فرماندهی کرده و در پایان عمر میخواست در آغوش عایشه جان بسپارد. البته بنابر نظر برخی محققان و برپایه تحقیقات باستانشناسانه و تاریخی، شخصیت های دینی مانند ابراهیم و مسیح، شخصیت تاریخی نیستند، بلکه محصول تصور تاریخی و افسانه های کهن و اسطوره سازی می باشند. بر پایه حوادث تاریخی و شواهد گوناگون، محمد بن عبدالله وجود داشته است ولی شخصیت دینی ارائه شده او با شخصیت واقعی و اخلاقی او کاملن متضاد است. دنیای اسلام با تعصب شدیدی پیامبر را می ستاید و افراد مسلمان قادر نیستند واقعیت ملموس و عادی او را پذیرفته و به اخلاق خشونت طلب و تبعیض گرای پیامبر انتقاد وارد کنند. این ذهنیت مسخ شده محصول تعصب های قرآنی و فرهنگ یک جانبه و تاریخ فکری جامعه مسلمان است.

ذهن ناشی از قرآن و ذهن آبیاری شده توسط دینداران سیاسی و تاریخ نویس، ناتوان باقی مانده است. در این ذهن ناتوان، محمد یک اسطوره کامل است و امروز کسان زیادی هستند که حکومت الله را می خواهند و محمد را آخرین پناه هستی خود می دانند. باید از این فضا فاصله گرفت و در ابتدا به نویسندگان زندگی محمد، ابن اسحاق و ابن هشام و واقدی و طبری می پردازیم تا به شخصیت تاریخی پیامبر اسلام نزدیک شویم. مبارزه فکری و فلسفی علیه حاکمیت قرآنی در ذهن، مستلزم اسطوره زدائی از پیامبر و امامان است. ذهنیت را بسوی خرد بکشانیم. ذهنیت خردگرا با نقد تاریخی دین و زمینی ساختن شخصیت های دینی، توسعه می یابد. نه قرآن از آسمان آمده و نه محمد دارای رسالت الهی و آسمانی می باشد. محمد پیامبر عرب است که در جستجوی استیلای سیاسی و دفاع از منافع این جهانی خود بود.

اعتبار ابن اسحاق؟

ابن اسحاق که اولین زندگینامه نویس محمد است در 704 میلادی در مدینه متولد و در 767 درگذشت. نوشته این «زندگینامه» که 120 سال پس از مرگ محمد تهیه شده، بطور قطع از بین رفته و فقط بخش هایی از آن توسط ابن هشام نقل می شود. روایت هایی که پدرش برای او در باره «سیره» محمد می گفت منبع مهمی برای او بود. او طرفدار مکتب مالکی شده و در زمان عباسیان به شهر بصره رفته و در سال 767 در آنجا می میرد. گفته می شود محمد بن اسحاق بن یسار یا ابن حصار از موالی عرب یا ایرانی، اولین مورخ در زمینه تاریخ دوران اولیه اسلام است.
در باره ابن اسحاق، «بغدادی» نیز نوشته است. خطیب بغدادی (متولد 392 هجری و در گذشته در سال 463 هجری – 1002 تا 1071 میلادی) یک مورخ اسلامی و حدیث شناس مسلمان است. شهرت خطیب بغدادی به خاطر کتاب «تاریخ مدینةالسلام» یا همان «تاریخ بغداد» بوده که در حقیقت دانشنامه‌ای است که دربرگیرنده زندگینامه بیش از ۷۸۰۰ نفر از روحانیون و شخصیت‌ها (از جمله زنان) می باشد. او در ابتدا حنبلی و سپس شافعی شد و متمایل به اشعری بود.

بگفته خطیب بغدادی پدر بزرگ ابن اسحاق، یسار، در زمان خلافت ابوبکر در عین التمر در سال ۱۲ هجری به اسارت گرفته شد و به مدینه فرستاده شد. او به بردگی درآمد ولی با پذیرش اسلام آزاد شد. سه پسر یسار: موسی، عبد الرحمن و اسحاق (پدر ابن اسحاق)، همه راویان معروف اخبار شدند. ابن اسحاق نیز شیوه پدران و عموهایش را پی گرفته و به تدریس «علم اخبار» پرداخت. نوشتار ابن اسحاق در باره «سیره» محمد اولین نوشته است. او معاصر محمد نیست. از روش کار او برای جمع آوری اخبار اطلاع دقیقی موجود نیست. ولی پرسش اساسی این است که جمع آوری اطلاعات پس از گذشت یک قرن چگونه میسر است؟ کار تحقیقات باید متکی بر اسناد و روش باستانشناسی و شواهد عینی زندگی و یا خاطره های دست اول باشد. در شرایط فقدان دستنوشته و آثار تاریخی و باستانشناسانه، در شرایط نبود خانه شخصی و وسائل خصوصی باقیمانده و در شرایطی که پیروان و یاران مستقیم محمد دیگر وجود ندارند، زندگینامه نویسی فقط با خاطره های دست دوم و دست سوم دیگران و افسانه سرایی و غلوگویی و یا جعل سازی خود شخص نویسنده امکانپذیر است. بعنوان منبع خبری، روایت راویان از سینه به سینه میسر می باشد ولی احتمال تغییر و تحریف و وارونه نشان دادن رویدادها و رفتارها نیز کاملن ممکن است. بنابراین پرسش مهم اینجاست که زندگینامه محمد بدون مصالح و 

شاهدان، چگونه نوشته شده است؟

نگارش در باره زندگی پیامبر اسلام، به لحاظ فاصله زمانی نمی توانست کار جدی باشد و آنچه که از ابن اسحاق باقی است نشان می دهد که او به نقل گفته های دیگران می پردازد بدون آنکه قادر باشد منبع محکم و مشخص ارائه کند. علیرغم این ایراد اساسی، متاسفانه نوشتار «ابن اسحاق» در جریان حوادث تاریخی نابود شد ولی شخص دیگر، یعنی ابن هشام نقل قول های زیادی از ابن اسحاق مطرح می کند. سپس افرادی که در زمینه سیره محمد و احادیث و روایات نوشته اند، از نوشته ابن هشام یاد می کنند زیرا او تنها کسی است که بشکل گسترده از ابن اسحاق نقل قول می آورد. البته ابن هشام گفته های ابن اسحاق را دستچین نموده و گاه بخشی از آنها را حذف می کند. فقدان نسخه ابن اسحاق اجازه نمی دهد تا ارزیابی دقیقی صورت گیرد.

 پیش از آنکه به «ابن هشام» بپردازیم یک نکته اساسی را یاد آوری کنیم. نوشته ابن اسحاق مورد تائید یا اعتراض اشخاص مختلف قراردارد. «مالک ابن انس» که هم‌ دوره ابن اسحاق و بنیان گذار فقه مالکی بوده، ابن اسحاق را «دروغگو» «دجال» و «کسی که روایاتش را از یهودیان می‌گیرد» معرفی می‌کند. فقیهان و مورخانی چون الشیبانی، الشافعی(بنیان گذار فقه شافعی)، ابوعبید آندلسی، و الماوردی، محمد ابن جریر طبری، ابن شهاب زهری، ابن حبان، از ابن اسحاق دفاع کرده و او را معتبر می دانند. یکی از موارد اختلاف، گزارش ابن اسحاق و واقدی در باره قبیله بنی قریظه می باشد.

روایات ابن اسحاق کهن ترین منبعی است و مطرح می کند دو قبیله قریش و بنی قریظه با یکدیگر متحد میشوند تا علیه مسلمانان و محمد جنگ کنند ولی قوای محمد آنها را محاصره نموده و آنها بالاخره تسلیم می شوند. با توافق محمد، «سعدبن معاذ» از سران قبیله «اوس» حکم داد تا مردان بنی قریظه را گردن بزنند و زنان و کودکان را به بردگی درآورند. ابن اسحاق تعداد کشته شدگان را بین 400 تا 900 نفر نوشته است. «ژاکوب کیستر»، استاد دانشگاه عبری اورشلیم معتقد است که این کشتار بطرز واقعی روی داده است و مخالفان ابن اسحاق از زاویه فقهی گزارش ابن اسحاق را رد می کنند و یا دارای اختلافات شخصی با او بوده اند. «کیستر» می گوید کینه توزی فردی منشا یکسری اختلافات بوده است. بعنوان نمونه ابن اسحاق برخی نوشته های «مالک ابن انس» را بطور علنی مورد انتقاد قرار می دهد و این امر واکنش دیگران را برمی انگیزد. نظر «کیستر» مورد تائید دیگران نیز می باشد. «خالد یحیی بلانکنشپ» استاد مطالعات اسلامی در دانشگاه تمپل آمریکا که متولد 1949 بوده و خود به اسلام گرویده، می‌گوید کیستر استدلال‌هایی معقول آورده و نشان می دهد که واقعه باید اتفاق افتاده باشد. بلانکنشپ می افزاید اگرچه کیستر اسرائیلی است، ولی بخاطر عمق تحقیقات او و بی طرفی اش نسبت به منابع اسلامی، قضاوت او نباید سبک شمرده شود. «گوردون دانیل نیوبی»، استاد مطالعات تطبیقی اسلام و یهودیت می‌گوید: کشتار باید اتفاق افتاده باشد زیرا تنش فزاینده‌ای که بین محمد و یهودیان وجود داشت بناگزیر به مقابله نظامی می‌بایست بیانجامد.

طرح نکته های بالا، بیان دقت ما در روش ارزیابی تاریخی و زندگینامه نویسی میباشد زیرا در تاریخ اسلام حقایق متعددی با افسانه و داستانسرایی و جعل واقعیات، درهم آمیخته شده اند و این امر پژوهش را به دشواری کشانده است. همیشه در بررسی این تاریخ ما با شک و تردید نیرومند گریبانگیر هستیم و مرز میان واقعیت و افسانه گویی بطرز شدید مخدوش است. تاریخ نویسان مسلمان اغلب انتخاب دینی و ایدئولوژیک را با کار تحقیقی درهم آمیخته اند. بسیاری از حوادث جابجا شده و ساخته ذهن می باشند و شخصیت های مطرح شده در این دین میان واقعیت دقیق و تاریخی افراد و اسطوره سازی، در نوسان هستند. آیا نگارش در باره واقعیت تاریخی پیامبر اسلام و تمام رفتارهای شخصی و سخنان و مشخصات خانوادگی او و خصوصیان اخلاقی و فردی او میسر است؟ آیا سیره یا زندگینامه محمد توسط ابن اسحاق معتبر است؟ البته این پرسش اساسی باقی میماند که تنظیم «سیره» پیامبر توسط ابن اسحاق برپایه سفارش سیاسی دستگاه خلافت بوده یا نتیجه علاقه شخصی ابن اسحاق بوده است؟ همانگونه که در باره قرآن نوشتیم، قرآن محصول دویست سال دستکاری و تنظیم توسط کاتبان و خلفای گوناگون عرب بوده است و بنظر می آید «سیره» نویسی نیز فصلی از کارزار گسترده «دین آرایی» حاکمیت سیاسی باشد. در این سیره نویسی ها، دروغ و واقعیت درهم تنیده اند.

اعتبار ابن هشام؟

«سیره» نویس دیگر پیامبر اسلام «ابن هشام» است. براساس نظر ابن هشام محمد پیامبر اسلام در سال 570 یا 571 میلادی در مکه متولد می شود. محمد از خانواده بنی هاشم است که به قبیله قریش تعلق دارد. او شوهر خدیجه می شود و در ارتباط با «ورقع» پسر عموی خدیجه که مسیحی بود با انجیل آشنا می شود. ابن هشام می نویسد در 40 سالگی به محمد وحی شده است. در سال 622 میلادی محمد مکه را ترک میکند به یثرب یا مدینه می رود. محمد از مبلغ دینی به فرمانده نظامی تبدیل می گردد و پس از مبارزه قطعی علیه یهودی ها در سال 630 دوباره به مکه رفته و پیروز می شود و بالاخره در 632 میلادی در مدینه فوت می کند. 
«سیره» ابن هشام در باره محمد پس از «سیره» ابن اسحاق مهم ترین کتاب در باره زندگی محمد است و از آنجا که نوشته ابن اسحاق نابوده شده است بنابراین سیره ابن هشام تنها کتاب قدیمی در باره زندگی محمد بشمار می آید.

دنیای اسلام برای توضیح زندگی محمد به این سیره رجوع می کند و محققان مختلف نمی توانند آنرا نادیده بیانگارند. ابومحمد عبدالملک بن هشام (ابن هشام) در بصره متولد می شود و سپس به مصر میرود. ابن هشام در سال 833 یا 828 (سال ۲۱۳ یا ۲۱۸ هجری قمری) میمیرد. او مورخ اسلامی است و به زبان عربی و شعر آشنایی داشته است و مهم ترین اقدام او این است که برپایه نوشته ابن اسحاق کتاب «سیره النبویه» را تنظیم می کند. این کتاب بعنوان بیوگرافی رسمی محمد قلمداد می گردد. کتاب ابن هشام به زبان عربی در 831 برگ بصورت «پ د اف» قابل دسترس است.

کتاب«سیره النبویه» در کار بررسی و تحقیق بسیار مهم است ولی از آنجا که منبع اصلی کتاب نوشتار «سیره» متعلق به «ابن اسحاق» است و گفته ها زیر عنوان «قال ابن اسحاق» ردیف می شوند و از آنجا که منبع روایت ابن اسحاق متکی بر روایات شفاهی دیگران می باشد که دارای قدمتی 120 ساله است، ما نمی توانیم به جدیت روایات اطمینان کامل داشته باشیم. محتوای کتاب ابن هشام کدامست؟ محتوای کتاب در باره پیامبر و خصوصیات او، و نیز اشخاص و مکانها و حوادث و رویدادهایی است که بنحوی با پیامبر رابطه دارند: قریش، عایشه، مکه، سرزمین عرب، قبایل، عبدالمطلب، عمربن الخطات، یهودی، نصارا، ابراهیم، نزول قرآن، جنگ بدر، علی ابن ابی طالب، مشرکین، قصه اهل الکهف، ابوجهل، حبشه، معراج ، جهنم، منافقین، کفار، بنی هاشم، بنی امیه، معاویه، غزوه خندق، مسلمین، فلسطین، قتل عثمان، فوت محمد، وغیره است. چگونه می توان پس از 150 سال مرگ محمد ادعا نمود که گفتارها و رفتارهای ارائه شده منطبق بر واقعیت آن دوران بوده است؟ آیا دستگاه سیاسی موجود در انتخاب و تنظیم دست نداشته است؟

روش ابن هشام چیست؟ زندگینامه پیامبر اسلام نه برپایه شواهد و اسناد و آثار باستانشناسی و تاریخی، بلکه بر پایه گزارش و روایت غیرمستقیم و شفاهی است . روش بازگوئی ابن هشام مبتنی بر نقل قول از جانب یک فرد دیگر است. روش کتاب اینست که فلان کس فلان نکته را در باره پیامبر گفته است و فلان کس دیگر نکته دیگری در باره محمد پیامبر اسلام گفته است. بسیاری از نقل قولها از ابن اسحاق است ولی کسان دیگری نقل شده اند که معلوم نیست اعتبار حرفشان در کجاست. هنگامیکه شکل بیانی روایات به نقل شفاهی از دیگران است و زمانیکه این منبع ها به زمان بسیار دوری برمیگردد، درستی یا نادرستی اخبار یک مسئله اساسی است. البته منظور ما از درستی یعنی مطابقت عینی با واقعیات رویدادها و واقعیات رفتارها و گفتارهای افراد در یک تاریخ معین می باشد.

نگارش جدی تاریخ متکی بر شواهد دقیق، اسناد کتبی، وسائل متعلق به افراد، تصاویر فردی و خانوادگی، آثارباستانشناسی، منابع اجتماعی و خانوادگی، منابع غیر اسلامی، ادبیات سیاسی دوران، بکارگیری روش های مقایسه ای و تطبیقی و تحلیل و بررسی هرمنوتیک و تاریخی و جامعه شناسانه است. البته همیشه این عناصر فراهم نیستند و کار تحقیقی بسیار دشوار است. ولی مشکلات نباید ما را به قبول افسانه سازی و جعل وادار نماید. امروز در محافل دانشگاهی و پژوهش علمی پرسش های کلانی در باره ابراهیم، موسی و عیسا و امروز در باره محمد وجود دارد. آیا این شخصیت ها، انسانهای واقعی و تاریخی بوده اند یا شخصیت های افسانه و اسطوره ای بحساب می آید. ادیان پیوسته تولید راز و ابهام کرده و با افسانه گرایی ذهنیت را شیفته خود نموده اند. کار علمی نمی تواند این افسانه گرایی را بعنوان کار علمی و جدی و بررسی تاریخی بپذیرد. 

افزون بر ابن اسحاق و ابن هشام سیره نویسان دیگری هستند و باید «واقدی» را نیز بر این گروه اضافه نمود. محمد بن عمر واقدی 130هجری متولد شد و در 207 هجری درگذشت. او یکی از برجسته‌ترین تاریخ نگاران و سیره‌نویسان سدهٔ دوم بود. او آگاهی گسترده‌ای دربارهٔ رخدادهای تاریخی داشته و بسیاری از تاریخ‌نگاران مانند طبری از پژوهش‌های او بهره‌های بسیار برده‌اند. واقدی از «موالی» یعنی از «بردگان ایرانی» بود که به مدینه برده شده بودند. وی در سال‌های پایانی فرمانروایی امویان زاده‌ شده بود و در سالهای پسین زندگی خود به «برمکیان» پیوست. گفته شده که او بردگانی داشته که وظیفه‌ اشان نوشتن برای او بوده‌است و به همین خاطر در زمینه نوشتارهای او، از چند کتاب یاد می شود ولی تنها کتابی که از او بجای مانده «التاریخ و المغازی» می باشد. این کتاب در باره «مغازی» پیامبر اسلام است، به بیان دیگر این کتاب در باره سیره نبوی و تاریخ جنگ ها یا غزوات محمد در دوران مدینه می باشد. واقدی در تنظیم کتاب از منابع رسمی و کتبی مانند مغازی «موسی بن عقبه» و نیز اخبار اجداد خود بهره گرفته است. واقدی توسط برخی مانند «البخاری» مورد انتقاد قرار داشته و منقدان او را متهم می کنند که بخشی مهمی از 30000 حدیث بازگو شده، دروغ است و ساخته او می باشد.

ادامه نقد…

در تحلیل خود از شکل گیری قرآن ما توضیح دادیم که در زمان محمد زبان عربی دستوری و کتبی وجود نداشت و قرآن نمی توانست وجود خارجی داشته باشد. تنظیم قرآن، با پاره های خاطرات شفاهی و تخیلات و جمع آوری نوشته ها و تکه نسخه ها و آثار نوشتاری پیش از اسلام و در جامعه بدوی و نوشته های کاتبان سیاسی و خلافتی، یک روند طولانی است که حداقل طی دو قرن به درازا می کشد. در طی همین دو قرن است که زندگینامه و سیره محمد ابن عبدالله بعنوان پیامبر توسط «ابن اسحاق» تنظیم می گردد. بنابراین در اواخر قرن هشتم میلادی است که اولین کتاب در باره سیره محمد تنظیم می شود. چند دهه بعد «ابن هشام» برای «پاکسازی از شعر های نقل شده توسط ابن اسحاق و برخی اعمال ناشایست»، کار تنظیم «سیره» محمدی را بعهده می گیرد. منظور ابن هشام از «پاکسازی» چیست؟ ابعاد دروغگویی و حدیث سازی واقدی کدامند؟ در بخش بعدی جایگاه طبری چگونه قابل ارزیابی است؟ همه این انتقادها ما را وادار به احتیاط می کند. (ادامه دارد).

جلال ایجادی
جامعه شناس دانشگاه پاریس

مسلمانهای افراطی در کابل فرخنده را آتش زدند

22/03/2015

وحشی ها به زن بی پناه حمله کردند؛ با سنگ و و لگد آنقدر او را زدند تا جان داد و جسدش را در آخر به آتش کشیدند.

فرخنده عصر پنجشنبه ۲۸ حوت/اسفند در نزدیکی مسجد شاه دوشمشیره در مرکز شهر کابل از سوی مردان خشمگین به اتهام آتش زدن قران با سنگ و چوب کشته و بعد جسدش سوزانده شد. شاهدان عینی می گویند که فرخنده پس از مشاجره با یک روحانی درباره خرافات متهم به قرآن سوزی شد.

او در حین این مجادله متهم به سوزاندن قرآن شد و جمعیتی این اتهام را شنید و به او حمله ور شد. فرخنده که ۲۸ سال داشت با چوب و چماق مضروب شد، لگد خورد، با اتومبیل زیر گرفته شد و بعد جسد او در خیابان با اتومبیل کشانده شد و بعد به آتش کشیده شد.

ساعت ۳ بعد از ظهر روز پنج شنبه ۲۸ حوت، ملای مسجد موسوم به شاه دو شمشیره، در مرکز کابل، فریاد زد که یک زن قرآن را آتش زده‌است. پس از آن مردان خشمگین از چهار گوشه مسجد به داخل مسجد شتافته و او را مورد ضرب و شتم قرار دادند.

فیلم‌های منتشر شده از لحظات حمله به فرخنده ملکزاده نشان می‌دهد که فرخنده بارها به کسانی که او را کتک می‌زنند گوشزد کرده‌است که وی قرآن را نسوزانده، اما مردان خشمگین بدون توجه به ادعای او به ضرب و شتم فرخنده می‌پردازند.

تصاویر نشان می‌دهد که لحظه به لحظه به‌شمار جمعیت خشمگین افزوده می‌شود و مردان زیادی با سنگ، چوب و اشیای پیرامونشان به فرخنده حمله می‌کنند.

یکی از فیلم‌های گرفته شد نشان می‌دهد که پلیس برای پراکنده ساختن مردم اقدام به شلیک هوایی کرده‌است، مردم از صحنه پراکنده می‌شوند اما در فیلم‌ها مشخص نیست که مردم چگونه دوباره به سمت او یورش آورده و چرا پلیس اینبار مداخله نکرده‌است.

عکس‌ها و فیلم‌ها منتشر شده نشان می‌دهند که فرخنده درحالیکه سرش شکسته و صورتش خون‌آلود است، از مردم کمک می‌خواهد اما او دقایقی بعد به علت شدت جراحات جانش را از دست می‌دهد.

مردان خشمگین به رهبری یک پسر جوان به نام اجمل لطف «عرب» پس از کشته شدن فرخنده ملکزاده، با خودرو از روی جسد او رد می‌شوند و پس از دقایقی جسد او را در بستر خشک رودخانه کابل به آتش می‌کشند. تصاویر همچنان نشان می‌دهد که مردان خشمگین لباس‌های خود را برای شعله‌ور شدن هر چه بیشتر آتش روی جسد فرخنده می‌اندازند.

خداوند چیست؟

10/02/2015

نویسنده – آرش بیخدا

«وقتی کودک بودم از خدا میخواستم که به من یک دوچرخه هدیه بدهد، بعد از چند سال دیدم خبری از دوچرخه نیست، یک دوچرخه دزدیدم و از آن پس از خدا خواستم که مرا ببخشد، گویا خدا اینگونه کار میکند.» امو فیلیپس (Emo Philips)

  • پیشگفتار
  • چرا باید تعریف مشترکی از خدا مورد توافق قرار گیرد؟
  • خدا در فلسفه دین
  • خدا در قرآن
  • واژه خدا در پارسی و اهمیت آن
  • خدا در گفتار روزانه
  • خدا پس از بیخدایی

 

پیشگفتار

تعریف کردن واژه خدا بسیار مشکل ساز است، زیرا هر یک از خداباوران حتی بیخدایان برای خودشان تصورات متفاوتی از خداوند دارند و این اجازه را به خود میدهند که خداوند را آنطور که خود میپندارند تعریف کنند. میتوان گفت به تعداد انسانهای موجود بر روی زمین خداوند وجود دارد و خدایان مختلف ویژگیهایی را دارند که خداپرستان مختلف آنها را میپرستند.

معمولا خدای آدمها شبیه خود آدمها است،‌ بگونه ای که گویا خدای هر آدمی تصور آن آدم از کاملترین موجود است. تلاش این نوشتار در دو بخش نخستین این است که واژه خدا را به گونه ای معنی دار و قابل بحث تعریف کند بگونه ای که مخاطب بتواند شناخت بهتری از مطالب فلسفی نوشته شده در مورد پرسش وجود خدا پیدا کند. در پایان این نوشتار چند بخش پیرامون نکاتی مرتبط و دارای اهمیت با واژه خدا همچون واژه خدا در زبان پارسی و پیشنهاداتی برای واژه های جایگزین برای گفتار روشنتر خواهید یافت.

چرا باید تعریف مشترکی از خدا مورد توافق قرار گیرد؟

خردمندانه این است پیش از گفتگو در مورد وجود یا عدم چیزی سخنی،‌ در مورد چیستی آن چیز سخن گفت. اگر قرار باشد دو نفر در مورد وجود خدا سخنانی معنی دار رد و بدل کنند آنگاه باید هردو دستکم در مورد اینکه خدا چیست با یکدیگر به همفکری و توافق نظر رسیده باشند،‌ در غیر این صورت گفتگویشان یا تنها آواهایی تهی از معنی است یا برای بیان به مفسر و چندین سخنرانی نیاز دارد، و انسانها با گفتار معنی دار با یکدیگر تبادل نظر میکنند. به عبارت دیگر این پرسش که «خدا چیست؟» مقدم بر پرسش «آیا خدا وجود دارد؟» است. افزون بر این «خدا چیست؟» پرسشی است که میتوان در مورد هر گفته ای که واژه «خدا» در آن استفاده شده است پرسید.

جدا از این، برای اینکه یک انسان در مورد خدا بطور جدی تفکر و تحقیق کند،‌ باید بداند راجع به چه تحقیق میکند،‌ مگر میشود کسی که نمیداند یا نمیتواند اسب را تعریف کند در مورد اسب تحقیق کند؟ اینکه شخصی قادر به تعریف خدا نباشد، اما همچنان خدا را باور داشته باشد مانند این است که شخصی به وژولک معتقد باشد، و قادر به تعریف یا توصیف وژولک نباشد،‌ آیا چنین باوری بخردانه است؟ اینکه خدا چه هست و چه نیست باید برای یک انسان خردمند آنقدر روشن باشد که اگر یکروز سر کوچه از کنار خدا رد شد بتواند او را بشناسد. کسانی که خداباورند اما تعریفی برای خدا ندارند نمیتوانند سخنی معنی دار راجع به خدا بگویند، چون نمیتوانند به چه اعتقاد دارند. آیا اگر خدایی وجود میداشت ترجیح میداد که انسانها از روی نادانی او را بشناسند؟ آیا این خردمندانه و حتی اخلاقمدارانه است که از کسی انتظار داشت تمام عمر خود را با فرض وجود چیزی به نام خدا زندگی کند در حالی که حتی نمیتواند آنرا تعریف کند؟

حتی در ابتدای رساله های مراجع تقلید نیز تاکید میشود که اعتقاد به توحید باید عقل محور و غیر تقلیدی باشد،‌ اما بسیاری از مردم معتقد به اسلام در تعریف خدا عاجزند. جای شگفتی ندارد چون اسلامگرایان از نشر افکار مخالف در سطح اجتماع بسیار میترسند،‌ از اینرو تفکر در این زمینه در حال سقوط است چون یک طرف تمام بلندگوها را دزدیده است.

بسیاری از متفکران خداباور معتقدند انسان هرگز نخواهد توانست خدا را بطور کامل بشناسد. از اینرو برخی از تلاش برای تعریف خدا طفره میروند. به دو دلیل یکی اینکه از یک چیز گنگ دفاع کرن در بحث های پیرامون خدا به آنها در کیش و مات نشدن در بحث ها یاری میرساند،‌ و دو اینکه آدمهایی ضعیفی هستند و حاضر نیستند جدی ترین افکار خود را خردگرایانه مورد بازبینی قرار دهند. در پاسخ به این دیدگاه میتوان گفت مگر انسان میتواند چیز دیگری را کامل بشناسد؟‌ مگر کسی وجود دارد که ریاضیات را کامل بشناسد؟‌ آیا کسی هست که با تمام مفاهیم تمام شاخه های ریاضی آشنایی کامل داشته باشد؟‌ برای رسیدن به چنین جایگاهی دست کم چند صد سال عمر لازم است،‌ البته در این میان چیزهای جدیدی نیز به ریاضیات اضافه خواهند شد. آیا این باید جلوی ما را از تلاش برای شناخت ریاضیات بگیرد؟‌

افزون بر این برای تعریف یک چیز لازم نیست آن چیز کاملا شناخته شود،‌ تنها کافیست عبارتی آورده شود که با استفاده از مفاهیم آشنا،‌ نشان دهد که آن چیز چیست،‌ و چه نیست،‌ و انجام اینکار از اتفاق همانطور که در بخش بعدی خواهد آمد چندان دشوار نیست. یکی از سخنرانان معروف اهل عرفان میگفت زمانی به خدا رسیده ای که نتوانی آنرا تعریف کنی. این ممکن است برای افراد دین خو قابل پذیرش باشد اما برای یک فرد خردگرا (خردگرایی چیست؟) تنها نشان از خاموش کردن غیر مسئولانه قوای عقل است و گویندگان چنین سخنی به درستی میدانند که اگر روشن و دقیق به خدا فکر کنند آنگاه دیگر خدایی وجود نخواهد داشت. این دست سخنان ضد عقل در نوشتاری جدا با فرنام «آیا عقل بشر ناقص است؟» مورد چالش قرار گرفته اند.

در پایان این بخش باید گفت شناخت خدا برای یک انسان پس از بیخدایی بسیار آسانتر میشود چون اگر خدایی وجود نداشته باشد آنگاه خدا ساخته بشر است،‌ و وقتی بشر چیزی را میسازد معمولا از آنچه در اطراف او موجود است استفاده میکند. بنابر این تعریف و شناخت خدایی که وجود ندارد بسیار آسان است بخصوص وقتی انسان میلی به وجود او نیز نداشته باشد.

خدا در فلسفه دین

در فلسفه دین، تعریف مورد توافق معمولا این است که خدا موجودی از همه جهت کامل یا Omni-max است،‌ یعنی اگر او دارای چیزی است،‌ آنگاه آنرا در حد کمال دارد،‌ در نتیجه:

  • در دانش،‌ همه چیز را میداند – علیم –  ‌Omniscience
  • در کنش،‌ هر کاری را میتواند انجام دهد – قدیر – Omnipotent
  • در نیکی – نیکوترین است – Omnibenevolent
  • در مکان – همه جاست – Omnipresent

این تعاریف، مفاهیمی هستند که سالها و قرنها و هزاره ها مورد بحث و جدل و گفتگوی فلاسفه بوده اند. از فلاسفه یونان باستان گرفته تا کلاسهای درس دانشگاه های امروز دنیا. مفاهیمی هستند که حتی در شکل گیری تصور خدا در ادیان سامی نقش تاریخی داشته اند.

این تعاریف در بحث های تخصصی دینی در مراکز سکولار و غیر سکولار دنیا معمولا مورد توافق قرار میگیرند. اما روشن است که بشر از واژه خدا بطور گسترده به معانی مختلف نیز استفاده میکند. اعتقاد اکثر خداباوران دینی چه در ادیان زنده چه مرده معمولا بر این است که خداوندشان، چه الله باشد، چه یهووه، چه مسیح، چه اهوره مزدا، چه زئوس و میترا و آتون و هرا، چنین ویژگیهایی دارد :

  • یک موجود/وجود است و وجود داشتن او عینی است.
  • خالق است.
  • دارای شخصیت است، دارای شعور و اختیار است.
  • ناظم و نگهدارنده و ناظر است.
  • خیر و نیک است.
  • مهربان است.
  • زیبا است.
  • بزرگ است.
  • بخشنده و عادل است.
  • ماورای طبیعت است و غیر مادی و غیر فیزیکی و بدون بدن، و ماوراء طبیع است.
  • ازلی و ابدی است و جاودان است.
  • بدون اشکال و کامل است.
  • در ذات خود ثابت است.
  • بینهایت است.
  • بی همتا است
  • مقدس  است.

پس از توافق بر اینکه خدا چیست نخستین سلسله پرسشهایی ها در مورد اینکه آیا خدایی با چنین صفات میتواند وجود داشته باشد شکل میگیرد. چون چیزی که در تعریفش تناقضی وجود داشته باشد مانند دایره چهار ضلعی حتی معنا ندارد چه برسد به اینکه وجود داشته باشد. نوشتارهایی در این مورد را میتوانید در بخش براهین منطقی اثبات عدم وجود خدا بیابید.

با داشتن معنایی روشن و مشترک در مورد خدا میتوان بطور منطقی در مورد وجود یا عدم وجود او استدلال کرد.

 

برهان علیت،‌ علیت و امکان ناپذیری منطقی یک علت الهی 

برهان نظم

برهان فطرت

خدا در قرآن

میان تصوری که یک مسلمان امروزی نسبت خدا دارد و نقشی که قرآن از خدا ترسیم میکند معمولا تفاوتهای بسیار فاحشی وجود دارد. باوری که در ذهن مسلمانان وجود دارد بیشتر زاییده تخیلات خودشان است،‌ یا در صورتی که در این زمینه تحصیل کرده باشند بیشتر شبیه فلاسفه مسلمان و سنت فکری اسلامی است که اندیشمندان اسلامی سالها و قرنها پس از حیات محمد با توجه به آشنایی که با فلسفه یونان باستان و سایر ادیان موجود در منطقه همچون مسیحیت و یهودیت و آیینهای باستانی ایرانی در دوره هایی از تاریخ که اسلام از شبهه جزیره عربستان به ایران باستان،‌ یعنی جایی که تفکر و مدرسه از پیش وجود داشت و مدرسه و دانشگاه و تفکر پیشینه ای عمیق داشت شکل گرفت. در این دوره اسلام دیگر نمیتوانست تنها با توحش و خشونت پیش برود،‌ چون اسلام بطور گسترده بر مردم حکومت میکرد و نیاز به قاضی و فقیه و اندیشه سیاسی بود،‌ مسلمانان نمیتوانستند تنها با قرآن یا شمشیر از اسلام دفاع کنند، لذا نیاز به تولید فکر بود. جزئیات بیشتری در این زمینه را میتوانید در نوشتاری با فرنام آیا اسلام برای ایران علم آورد بخوانید.

پس از تعریف بالا از خدا اکنون زمان خوبیست که این مفهوم با آنچه در قرآن الله نامیده میشود مقایسه شود. خدای قرآن با خدایی که فلاسفه بزرگ خداباور از آن یاد میکردند بسیار متفاوت است،‌ چون خدایی نیست که از روی خرد ساخته شده باشد،‌ بلکه خداییست که به کار محمد می آمده است.  بنابر این توصیفات قرآن از خدا بسیار ابتدایی. خدای قرآن خدایست که عواطف  و رفتارهای انسانی دارد،‌ خشمگین میشود،‌ مکر میکند. آیاتی در قرآن وجود دارد که خدا را ناتوان و نادان نشان میدهد. جدا از این محمد و اطرافیانش طبیعتا به اندازه ای که مسلمانان بعدها از یونانیان در دوره عباسی پیرامون  وجود از نوع فراطبیعی آموختند، چیزی در این زمینه نمیدانستند. به همین دلیل خدا در قرآن اتفاقا بسیار فیزیکی است. در قرآن توصیفات خنده داری از خدا یافت میشود مثلاْ اینکه او حرکت میکند، دارای مکان و عرش است،‌ چشم و چهره و ساق دارد و حتی یک شیء خوانده شده است.

واژه خدا در پارسی و اهمیت آن

در بسیاری از گفتگوها با پارسی زبانان شنیده میشود که خدا یعنی «به خود آمدن». برای من که با غیر پارسی زبانان نیز در مورد خدا بسیار گفتگو کرده بودم همواره این پرسش بوجود می آمد که چرا دیگران هیچوقت راجع به خدا چنین تعریفی نمیدهند؟ نه مسیحیان غربی نه حتی همسایه های عرب. جدا از این من آموختم که اکنون پس از ۱۴۰۰ سال از ظهور اسلام تقریبا در هیچ کشور غیر عرب اسلامزده، واژه ای غیر از الله برای خدا استفاده نمیشود، این تنها در ایران و یا در نقاط همسایه که روابط فرهنگی نزدیکی دارند دیده میشود. مثلا در ترکیه و پاکستان و اندونزی مردم مسلمان از در عباراتی مشابه «خدا حافظ»، «خدا را خوش نمی‌آید»، «ای خدا» دارند اما از خود واژه «الله» که نام رسمی خدا در اسلام است استفاده میکنند و واژه ای جایگزین در زبان محلی ندارند.

باید دانست زبان یک وسیله است،‌ ما انسانها همچون بسیاری از جانداران دیگر با تولید امواج صوتی با یکدیگر ارتباط برقرار میکنیم و پروتکل این ارتباط زبانیست که با آن سخن میگوییم و زبان در اصل همین است و بیش نیست، به همین دلیل تضمینی وجود ندارد که این واژه ها با حقایق و دنیای اطراف ما رابطه اینهمانی داشته باشند،‌ گاهی زبان ممکن است موجب گیجی و سردرگمی شود. برای نمونه اگر واژه «خدا» در پارسی امروزی وجود  نمیداشت و تنها واژه «ایزد» وجود میداشت آنگاه نوشتن این چند پاراگراف در این نوشتار ضرورتی نمی‌داشت.

اما این زبان بعدی تاریخی نیز دارد، میراثی است از گذشته و نتیجه تجربیات و تفکراتی که در میان یک مردم از نسلی به نسل دیگر از پدر و مادر به فرزند، به رایگان و با مهر داده شده. گفته اند زبان ما چیزهایی راجع به ما میداند که خود ما آنها را نمیدانیم. زبان یک مردم را تا حدود زیادی ادبا و اندیشمندان آن مردم شکل میدهند و از آنجا که ما مورد آزار و تازش اسلام بوده ایم ادبای ما با بیشترین نفوذ فرهنگی خود نگاهی بسیار نقادانه به دین داشته اند.

حافظ برای نمونه زاهدین را افرادی دارای پست ترین رفتارها نشان میدهد و چپ و راست به زاهد که همان آخوندهای امروزی باشند بد و بیراه میگوید، آنها را دو رو و نادان و کوته فکر نشان میدهد. مولوی موسای قرآن را به موسایی فهیم در موسی و شبان تبدیل میکند. روزی در گفتگویی پیرامون درگیری اسراییلیها با فلسطینی ها از یک مرد یهودی غیر ایرانی شنیدم که به داستان موسی و شبان اشاره میکرد و آنرا نشان از این میدانست که یهودیان اهل مدارا و فهم و زندگی و دوستی هستند. قدرت و زیبایی این داستانها در حدی است که این شخص نمیدانست این داستان ربطی به تورات و یهودیت ندارد و داستانی ساخته مولوی است. موسای کتابهای دینی یهودیان در شعور و فهم و مدارا فرقی با نوح که به باور مسلمانان و یهودیان با همکاری الله یا یهوه دست به کشتار جمعی تمام بشریت به غیر از خانواده خودش میزند کجا و موسای مولوی کجا؟ این حکمتها که آنها را از کودکی با شیرین ترین سخنان آهنگین و به یادماندنی می‌آموزیم در شکل گیری تصور ما از خدا نقش مستقیم دارند. این خدا در ذهن خداباوران ایرانی بسیار متفاوت است با خدای قرآن. جایگزینی واژه خدا در زبان پارسی در نتیجه یک پیروزی است بر اسلام و نتیجه تلاش پیشینیان است برای کم رنگ کردن آموزه های راستین اسلامی و جایگزین کردن آنها با آموزه هایی برتر.

این دیدگاه که خدا یعنی به خود آمدن،‌ باوریست کاملاْ‌ سازگار با فرهنگ ایرانی و ناسازگار با مفهوم خدا در اسلام و سایر ادیانی که باور دارند و نشان از آن دارد که پس از تازش اسلام به ایران،‌ ایرانیان همچنان خدایان خود را دارند.

اگر خدا تنها به معنی «به خود آمدن» باشد و نه خالق بشر و موجودی واقعی که در جایی خارج از خود ما وجود داشته باشد آنگاه دیگر این خدا،‌ آن خدای قرآن و سایر ادیان نیست. بلکه انسانیست که متوجه شده است انسان است، زیباییها و والاییهایی در واقع خدا شده است. بیخدایان نیز همینگونه فکر میکنند. به عبارت دیگر آموزه های غیر اسلامی و عرفانی ایرانی و شناختی که آنها از انسان دارند،‌ تا آنجا که انسانی باشند و نه اسلامی چیزهایی هستند که هر ایرانی از آنها بهره میبرد چه خداباور و چه بیخدا. این نوع نگاه معنوی به مفهوم خدا متفاوت از نگاهی تحلیلی است که معمولا در فلسفه دین به خدا وجود دارد.

گاهی این موضوع در گفتگوها بهانه ای در دست خداباوران ایرانی برای فرار از بحث واقعی در مورد وجود خدا است. روشن است که این قضیه بیشتر به کمبودهای زبان بعنوان یک ابزار برای ارتباط بر میگردد. دو فرانسوی هرگز در هنگام بحث در مورد خدا به اینکه خدا یعنی به خود آمدن بحث نمیکنند. همچنین غیر منطقی است که شخصی به دلیل اینکه نام یک فکر یا چیز را خدا گذاشته است،‌ خود را خدا باور معرفی کند. مانند اینکه من تصمیم بگیرم از این پس به هویج بگویم خدا، سپس نام خود را خداباور بگذارم چون هویج طبیعتا وجود دارد.

خدا در گفتار روزانه

من گاهی در برخورد با برخی از افراد که تحت تاثیر آموزه های اسلامی چندان راجع به خدا فکر نکرده اند، دیده ام که گویا تصور میکنند خداباورند چون در گفتار روزانه از واژه خدا استفاده میکنند. یا شنیده ام که گاهی تصور میشود شخصی خداباور و در نتیجه خرافاتی است چون از عباراتی مانند به نام خدا،‌ بنده خدا،‌ ترا به خدا،‌ خدا را خوش نمی آید و غیره استفاده میکند. این تنها یک عادت زبانی است و ما نیاز به تغییر زبان پارسی نداریم،‌ زبان ما آنقدر غنی است که بدون واژه خدا حتی ساده تر و زیباتر میشود، تنها کافیست به اینکه چرا از واژه خدا استفاده میکنیم فکر کنیم و بجای آن منظور خود را با عبارات روشنتر و حقیقی تری بیان کنیم.

جدا از این امروزه در شهرهایی که مراکز مهم جمعیتی دنیا هستند،‌ در جاهای عمومی مانند مدرسه، دانشگاه،‌ بیمارستان،‌ پیاده رو،‌ محل کار و غیره مردم از عبارات دینی و واژه خدا استفاده نمیکنند و این بایسته یک جامعه مدنی متنوع است و تنها از روی نیکی و خیر خواهیست. در این جوامع مردم در مسجد و کلیسا از واژه خدا استفاده میکنند. مگر اینکه خداباوری تصمیم بگیرد خداباوری را بگستراند. از این رو پیشنهاداتی برای جایگزینی واژه خدا در زیر تقدیم میشود.

  • به نام خدامعمولا در ابتدای سخنان جدی گفته مشود تا توجه مخاطبان جلب شود و سخنان یا کلاس درس شروع شود. بجای آن میتوانید بگویید با درود،‌ یا به مخاطبان روی خوش نشان داده،‌ به آنها خوش آمد گفته و از آنها سپاسگزاری کنید که وقتشان را به شما داده اند
  • انشاء‌اللهمعمولا برای ابراز امیدواری برای وقوع چیزی مثبت در آینده گفته میشود،‌ در بیشتر مواقع بجای آن میتوانید بگویید امیدوارم. مثلا بجای انشاء الله عروس بشی بگویید امیدوارم عروس بشی
  • خداوکیلیسوگند خوردن یک رسم قدیمیست و در جای خود مثلا در دادگاه کاربرد خود را دارد. و یک انسان به جای اینکه به خدا سوگند بخورد میتواند فقط سوگند خالی بخورد. خارج از دادگاه بد نیست آدم اعتبار از دیگران کسب کند تا مردم او را بدون قسم خوردن نیز باور کنند. آدمهای کلاه بردار و دروغگو به قسم خوردن نیاز شدید دارند. در برخی از موارد بجای پای خدا و اهل بیت را وسط کشیدن میتوان تنها گفت،‌ باور کن
  • خداییشبرای تاکید بر اینکه باید واقع بین و منصفانه به چیزی نگاه کرد گفته میشود. بجای آن میتوان گفت اگرچه،‌ براستی،‌ در حقیقت،‌ اگر منصفانه نگاه کنیم
  • خدا را خوش نمی آیدزمانی استفاده میشود که کاری کمی تا قسمتی غیر اخلاقی در شرف وقوع است،‌ بجای آن میتوان گفت کار درستی نیست،‌ کاری غیر اخلاقی است
  • خدا خواست– معمولا برای نشان دادن فروتنی در مورد چیزی که خواست ما بوده است و اتفاق افتاده است گفته میشود، بجای آن میتوان گفت،‌ کار جور شد،‌ یا آنطور که میخواستیم شد،‌ اوضاع بر وفق مراد شد

خدا پس از بیخدایی

تصور بیخدایی برای برخی خداباوران سخت است اما اگر فکر کنند متوجه خواهند شد که تجربه بیخدایی را دارند. برای نمونه یک هندو نسبت به خدای اسلام بیخداست و یک مسیحی به خدای اسلام باور ندارد و یک یهودی به خدای مسیحیت باور ندارد.

پس از بیخدای واژه خدا برای یک انسان تبدیل به واژه ای میشود که با توجه به مخاطب میتواند معناهای متفاوتی داشته باشد. با مسافرت به جاهای مختلف دنیا و سخن گفتن با آدمهای مختلف به سادگی میتوان درک کرد که آدمها برای خدا واژه میسازند، و تعریف آنها از خدا به خرافات محلی آنها ارتباط دارد، چرا که آدمها خدا را ساخته اند،‌ لذا خدایان در واقعیت پدیده هایی جغرافیایی، تاریخی است همچون سایر رسوم و رفتارهای مردم. و گاهی نیز در میان جمعیتهای بزرگی از مردم همچون بودایی ها حتی وجود ندارند،‌ چون بسیاری از ادیان خدامحور نیستند. بر خلاف خدایان اما رفتار محترمانه،‌ دوستانه،‌ لبخند زدن را همه انسانها میپسندند.

خدایان در طول تاریخ تفاوتهای بسیار کرده اند و کاملتر و پیچیده تر شده اند و یک نگاه مختصر به تاریخ هر ملتی نشان میدهد آن ملت هرچه در دانش و فلسفه بیشتر پیشرفته میشدند خدایانشان نیز به همین نسبت پیشرفته تر میشدند این بخوبی نشان میدهد که خدایان ساخته و پرداخته ذهن بشر هستند. به قولی میتوان گفت این خدا نیست که ادیان را روی زمین میفرستد، بلکه ادیان هستند که خدا را روی آسمان میفرستند. انسانها که خود را موجودات موقتی میدانسته اند و موجودیت خود را از موجودات قبلی میدانسته اند، موجود اولیه را که یک موجود اشتباه هم هست «واجب الوجود» نامیده اند، که این را میتوان تعاریف دیگری برای خداوند دانست. یکی از بزرگترین اشتباهاتی که انسانها را به خدا باوری میکشاند قضیه خدای حفره ها است، که در نوشتاری با فرنام خدای حفره ها چیست؟ به توضیح آن پرداخته شده است. مقایسه بسیار جالبی از خدایان ادیان سامی در بخش سوم کتاب تولدی دیگر آمده است.

اسپینوزا فیلسوف یهودی الاصل هلندی با مطالعه دقیق کتب دینی به نتیجه ای مشابه رسید و گفت «اگر مثلث میتوانست صحبت  کند، خدا را به شکل یک مثلث معرفی میکرد و اگر دایره میخواست خدا را تصور کند وی را دایره وار تصور میکرد». خدایی که هیتلر به آن اعتقاد داشت هیتلر را بر بقیه نژادها برتر میدانست و خلاصه اینکه  شخصیت افراد را از خدایی که تصور میکنند میتوان فهمید، اگر شخصی اعتقاد دارد که خدا مهربان است و همه را میبخشد میتوان دانست که او مهربان و باگذشت است، اگر شخصی مثل حضرت محمد خدایش جنایتکار و است و سادیست و عقده دارد و در حلق کافران مس ذوب شده میریزد میتوان دانست که این شخص خودش چنین خلق و خویی داشته است و همین به سادگی نشان میدهد که بشر خداوند را می آفریند نه خداوند بشر را.

خدا ممکن است بخش بسیار بزرگی از زندگی یک خداباور را اشغال کند،‌ چون او چگونه زیستن را خود نیاموخته است،‌ اما پس از بیخدایی خدا دیگر دارای اهمیتی نیست و مگر اینکه با یک خداباوری روبرو شوند، یا به دلیل مزاحمتها و آسیبهای دین به زندگی اجتماعی و شخصی خود لب به سخن بگشاید،‌ اما بیخدا راجع به خدا چندان فکر نمیکنند. خداوند موجودیست افسانه ای، همچون جن، پری، سیمرغ، دراکولا و امام زمان، که انسانها چون در مقابل نیروهایی طبیعی و مادی احساس ضعف میکردند اختراع کرده اند تا خود را با آن گول بزنند و خود را بی پشت و پناه احساس نکنند. انسانها در مقابل مرگ احساس ضعف میکردند و نمیخواستند باور کنند مرگ نابودی ابدی جسم آنهاست، در مقابل طبیعت احساس ضعف میکردند و نمیخواستند قبول کنند طبیعت میتواند برای آنها تصمیم بگیرد، برای همه این ترسها و بیم ها خداوندانی را خلق کردند تا مانند برادر بزرگتری همراه آنها باشد و از آنان مواظبت کند. یک بیخدا برای خوب زیستن نیازمند چنین اباطیلی نیست.

 

سکولاریزم(Secularism)

17/12/2014

secularism-400x150

ابتدا این سوال را مطرح میکنیم که سکولاریزم چیست!؟

سکولاریسم عقیده‌ای است، مبنی بر جدا شدن نهادهای حکومت و کسانی که دولت را رهبری میکنند، از نهادهای مذهبی و مقام‌های مذهبی. این تفکر به صورت کلی ریشه در عصر روشنگری در اروپا دارد. مفاهیمی مانند جدایی دین از سیاست، جدایی کلیسا و حکومت.

به نوعی دیگر سکولاریسم یک اصل است که دو خواسته و هدف پایه را در بر می گیرد؛ نخستین برنامه جدایی روشن دین و نهاد هایِ مذهبی از حکومت است و دیگری برابری تمامی مردم با هر باور دینی، در پیشگاهِ قانون است؛ این بدان معناست که در یک جامعه سکولار، یک فرد مسلمان با یک فرد مسیحی، یهودی و یا خداناباور در نزد قانون برابر بوده و از حقوق یکسانی برخوردار است و هیچ فرقی میان ایشان نیست. سکولاریسم یک جنبش به سوی مدرنیته و دور شدن از ارزش‌های دینی است. سکولاریسم را اولین شاخصه دوره مدرنیته خوانده اند. در میان کشورها، جنبش‌های سیاسی گوناگون سکولاریسم را به دلایل مختلف پشتیبانی می‌کنند و در سارسر جهان پیروان زیادی دارد.

 واژه سکولار:

واژه سکولاریسم برای اولین بار توسط نویسنده بریتانیایی،جورج هالی هوک در سال ۱۸۴۶ استفاده شد. هر چند این اصطلاح تازه بود، ولی مفهوم کلی آزادی که سکولاریسم بر پایه آن بنا شده بود، در طول تاریخ وجود داشته‌است. ایده‌های اولیه سکولار می‌توان در آثار ابن رشد(اورئوس) پیدا کرد. وی و پیروان مکتب اوروئسیسم معتقد به جدایی دین از فلسفه بودند. هالی اوک این ایده جدایی اجتماع از دین را بدون تلاش برای انتقاد عقاید دینی مطرح کرد. هالی اوک یک ندانم‌گرا بود و به نظر خودش سکولاریسم برهانی علیه مسیحیت محسوب نمی‌شد، بلکه مستقل بود. سکولاریسم تنها به این نکته می‌پردازد که راه روشن در حقیقت سکولار است. دانستنی‌های سکولار به طور روشن در همین زندگی پیدا می‌شوند و می‌توانند در همین زندگی آزمون شوند.

تعریف:

از آن جا که اصطلاح سکولاریسم در موارد مختلفی استفاده می‌شود، معنی دقیق آن بر اساس نوع کاربرد متفاوت است. دیدگاه سکولاریسم بر این پایه بنا شده است که زندگی با در نظر گرفتن ارزش‌ها پسندیده‌است و دنیا را با استفاده از دلیل و منطق، بدون استفاده از تعاریفی مانند خدا یا خدایان و یا هر نیروی ماورای طبیعی دیگری، بهتر می‌توان توضیح داد. به عبارت بهتر هر کسی دین خود را فقط در خانه خود نگه داشته باشد و حق ندارد دین خود را در جامعه تبلیغ کند. بطور مثال یکی از علل برخورد جوامع سکولاریسم با حجاب این است که آنان حجاب را مظهر تبلیغ دین اسلام در یک حکومت سکولاریستی میدانند.

از طرف دیگر برنارد لوئیس مفهوم سکولاریسم را چنین شرح می‌دهد: واژه سکولاریسم نخست در میانه قرن نوزدهم در زبان انگلیسی به کار رفته‌است، و اصولن بار ایدئولوژیک داشته‌است. در کاربرد نخستین آن، بر آموزه‌ای دلالت می‌کرد که مطابق آن اخلاقیات باید مبتنی بر ملاحظات اخلاقی و معطوف به سعادت دنیوی انسان باشد، و ملاحظات مربوط به خدا و حیات اخروی را باید کنار نهاد. بعدن «سکولاریسم» را به این معنای گسترده‌تر به کار بردند که موسسات عمومی، به ویژه آموزش عمومی، باید سکولار باشد و نه دینی. در قرن بیستم این واژه معنای وسیع‌تری یافت، که از معانی قدیم و جدید واژه سکولار نشأت گرفته بود. امروزه آن را اغلب همراه با «جدایی» نهادهای دینی و دولتی به کار می‌برند.

هالی اوک در سال ۱۸۹۶ در کتاب خود به نام «سکولاریسم انگلیسی»، سکولاریسم را به این گونه تعریف می‌کند: سکولاریسم شیوه و قانون زیستن است که بر اساس مادیات بنا نهاده شده‌است و به صورت کلی برای کسانی است که باورهای مذهبی را ناکافی یا غیرقابل اطمینان و یا غیرقابل باور یافته‌اند.

اصول آن عبارت است از:

  1. بهبود وضعیت زندگی با توجه به مفاهیم مادی زندگی
  2. دانش تنها وسیله در دسترس انسان است
  3. اینکه خیر در نیکی کردن است. چه جهان دیگر درکار باشد و چه نباشد.
  4. نیکی کردن در این جهان، و پی‌جویی این نیکی، خیر است.

در حکومت معنی سکولاریسم، عدم دخالت باورهای مذهبی در امر حکومت و برتری دادن اصول حقوق بشر بر سایر ارزش‌های متصور هر گروه و دسته‌ای است. در مفاهیم جامعه شناسی سکولاریسم به هر موقعیتی که در آن، جامعه مفاهیم مذهبی را در تصمیم‌گیری‌های خود کم‌تر دخالت دهد و یا این مفاهیم، کم‌تر موجب بروز اختلاف و یا درگیری گردد اطلاق می‌گردد. واژه سکولار در زبان لاتین به معنای «این جهانی»، «دنیوی»، «گیتیانه» و متضاد با «دینی» یا «روحانی» است. امروزه وقتی از سکولاریسم به عنوان یک آموزه (دکترین) سخن می‌گویند، معمولن مقصود هر فلسفه‌ایست که اخلاق را بدون ارجاع به جزمیات (دُگم‌های) دینی بنا می‌کند و در پی ارتقای علوم و فنون بشری است.

 دولت سکولار:

امروزه اغلب دولت‌های مهم جهان اهمیت سکولاریسم و دموکراسی را پذیرفته‌اند. یک پیامد عملی سکولاریزاسیون، جدایی امکان دینی( کلیسا – مسجد)  و دولت است. در حقیقت این پیامد چنان یادآور سکولاریزاسیون است که اغلب این دو را یک پدیده می‌شمارند و اغلب به جای «سکولاریزاسیون» از «جدایی کلیسا و دولت» سخن می‌گویند. اما باید در نظر داشت که سکولاریزاسیون فرایندی است چندوجهی که در متن جامعه صورت می‌گیرد، درحالی که جدایی نهاد دین و دولت توصیف جنبه سیاسی این فرایند است. جدا شدن نهاد دین و دولت در طی سکولاریزاسیون بدین معناست که موسسات خاص سیاسی  که به درجات مختلف تحت کنترل دولت هستند از سیطره مستقیم یا غیر مستقیم دین رها می‌شوند. این بدان معنا نیست که پس از سکولاریزاسیون نهادهای دینی دیگر نمی‌توانند در مورد مسائل عمومی و سیاسی حرفی بزنند، بلکه بدین معناست که دیدگاه‌های نهادهای دینی دیگر نباید بر جامعه تحمیل شوند، و یا مبنای سیاست‌گذاری‌های عمومی قرار گیرند. در عمل، دولت باید تا حد امکان نسبت به عقاید گوناگون و متفاوت دینی بی‌طرف بماند؛ نه مانع آنها باشد و نه مجری خواسته‌هایشان.

سکولاریسم معمولن در پرتو عصر روشنگری در اروپا مطرح می‌شود که تاثیر اصلی را بر جوامع غربی داشته‌است. جدایی دین از سیاست در آمریکا و لائیسیته در فرانسه به طور گسترده‌ای بر پایه سکولاریسم رخ داده‌است. البته ایده جدایی دین و دولت در شرق هم در هند از دوران کهن ریشه داشته‌است. دولت نوین هند نیز بر پایه این ارزش‌ها تشکیل یافته و تا حدودی هم در آن موفق بوده‌است. به نظر سکولاریست‌ها بهتر است سیاست‌مداران برای تصمیم‌گیری به جای دلایل مذهبی از دلایل سکولار استفاده کنند. از این لحاظ در تصمیمات سیاسی برای مسائلی چون سقط جنین، پژوهش درباره سلول های بنیادی، ازدواج همجنسگراها و آموزش سکس، سازمان‌های سکولاری چون Center for Inquiry در آمریکا تاکید بسیاری می‌کنند.

سکولاریسم به معنای بی خدایی نیست:

خدا ناباوری پنداری است که وجود خدایی قادرِ مطلق را رد می کند و خرد، منطق و علم را جایگزین ایمان مذهبی نموده است. جامعه خدا ناباور همواره حامی و پشتیبان سکولاریسم است ولی سکولاریسم در پیِ پشتیبانی از یک گروه خاص دینی و یا غیر دینی نبوده و نیست و استقلال خود را حفظ کرده و می کند و در سدد خدا ناباور نمودن هیچ یک از شهروندان جامعه نیست.

 سکولاریسم محافظ آزادی بیان:

در یک جامعه سکولار مردم دیندار حق دارند که باورهای دینی شان را در اجتماع بیان نمایند ولی شهروندانی که مخالف آن باور دینی هستند نیز از حق نقد آن مسلک، پرسشگری و ابراز مخالفت خود با آن باور برخوردارند. باور های مذهبی، پندار ها و سازمان ها نباید از مزیت برخورداری از امنیت به دلیل حق آزادی بیان لذت ببرند. در یک جامعه دموکرات، تمامی باور ها و پندار ها می توانند بسیار آزادانه به چالش کشیده شوند و شهروندان حقوق اجتماعی دارند ولی ایده ها و باورها از حقوقی برخوردار نیستند. در یک جمله سکولاریسم بهترین راهی است که ما به کمک آن می توانیم جامعه ای بسازیم که در آن تمامی شهروندان فارق از باورهای مذهبی شان، با یکدیگر در سایه امنیت و عدالت اجتماعی و آرامش و صلح و دوستی زندگی کنند.

سکولاریسم محافظ باورمندان و همچنین دگر اندیشان:

یکی از اهداف سکولاریسم تضمین و پاسداشت آزادی ادیان و حق داشتن آموزش های دینی برای تمامی شهروندان است؛ در یک جامعه سکولار که آزادی دین وجود دارد دیگر با قوانین ضد انسانی دینی، همچون اسلام که برای کسانی که اسلام را ترک می گویند، حکم مرگ صادر می کند، رو به رو نخواهیم شد؛ چرا که هر فردی آزاد است تا پیرو هر باوری باشد که می خواهد و محدودیتی برای وی وجود ندارد. در یک جامعه سکولار هر شهروندی حق دارد تا آزادانه افکار و باورهایش را به دیگران معرفی کند و از آزادی کامل بیان و اندیشه برخوردار است؛ این قانون برای باورمندان به ادیان و شهروندان خدا ناباور و یا شکاک، به صورت برابر و مساوی عمل کرده و کمترین تفاوتی میان یک فرد خدا ناباور با یک مسیحی، یهودی و یا مسلمان وجود ندارد و همه از حق آزادی بیان و پندار بهره می برند.

 سکولاریسم یعنی دموکراسی و عدالت اجتماعی:

در یک جامعه سکولار تمامی شهروندان در برابر قانون و دولت مساوی اند و باورها و عقاید مذهبی شان کمترین تاثیری در حق و حقوق ایشان ندارد و عدالت اجتماعی شامل حال همگان می گردد.

این عدالت دینی و مذهبی است که گروهی خاص را نسبت به سایر شهروندان جامعه برتر و شایسته تر می خواند و عدالت به صورت گزینشی برقرار می شود. اما در سکولاریزم این چنین نیست.

در یک جامعه سکولار تمامی شهروندان برابرند و عدالت به صورت یکسان برای همگان اجرا می شود. سکولاریسم حقوق بشر را به هر دین و مسلکی ترجیح می دهد و در برابر قوانین خشک و ضد انسانی و قرون وسطایی ادیان، از زنان و کودکان و دگر اندیشان محافظت می کند.


(صدیق فرمند)

فعالیت نهادهای جامعه مدنی در هرات

24/08/2014

30 دقیقه، برنامه سیاسی واجتماعی تلویزیون عصر با گردانندگی فرمند.

موضوع برنامه: فعالیت نهادهای جامعه مدنی در هرات

میهمانان برنامه:

  • محمد رفیق شهیر، رییس شورای متخصصان هرات
  • عاطفه منصوری، رییس موسسه انکشاف جامعه نوین
  • خلیل احمد پارسا، هماهنگ کننده شبکه نهادهای جامعه مدنی در هرات

مشکل برق در ولایت هرات

05/04/2014

30 دقیقه، برنامه سیاسی واجتماعی تلویزیون عصر با گردانندگی فرمند.

موضوع برنامه: مشکل برق در ولایت هرات

میهمانان برنامه:

  • محمد فاضل سیفی، سفیر افغانستان در ترکمنستان
  • محمد عسکر انوری، معاون شورای ولایتی هرات
  • دلاور مرادی، معاون تخنیکی و سرپرست ریاست برق هرات
  • تعدادی از شهروندان هرات

استفاده ابزاری طالبان از صلح

03/02/2014

 30 دقیقه، برنامه سیاسی واجتماعی تلویزیون عصر با گردانندگی فرمند.

موضوع برنامه: استفاده ابزاری طالبان از صلح

میهمانان برنامه:

  1. احمد سعیدی، کارشناس امور سیاسی
  2. غلام حسن مجروح، آگاه امور سیاسی
  3. احمد ارشاد خطیبی، استاد علوم سیاسی
  4. محمد نعیم غیور، آگاه امور نظامی

کشته شدن 13 افغان در خاک ایران ( قسمت دوم)

01/12/2013

30 دقیقه، برنامه سیاسی واجتماعی تلویزیون عصر با گردانندگی فرمند.

موضوع برنامه: کشته شدن 13 افغان در خاک ایران ( قسمت دوم)

میهمانان برنامه:

  • رحیم محمدی یکتا، کنسول ایران در هرات
  • محی الدین نوری، سخنگوی والی هرات
  • فاطمه جعفری، نماینده مردم هرات در شورای ولایتی
  • حبیب الله، پدر یکی از قربانیان
  • میرخان، پدر یکی از قربانیان
  • مادر یکی از قربانیان
  • همسر یکی از قربانیان
  • در این برنامه یک سری اسناد و شواهدی که به قول خانواده های قربانیان دلیل بر کشته شدن این 13 نفر درخاک ایران وهمچنین دلیل بر وجود اجساد قربانیان در خاک ایران میکند، موجود است.

کشته شدن 13 افغان در خاک ایران ( قسمت اول)

21/11/2013

30 دقیقه، برنامه سیاسی واجتماعی تلویزیون عصر با گردانندگی فرمند.

موضوع برنامه: کشته شدن 13 افغان در خاک ایران ( قسمت اول)

میهمانان برنامه:

  • رحیم محمدی یکتا، کنسول ایران در هرات
  • محی الدین نوری، سخنگوی والی هرات
  • فاطمه جعفری، نماینده مردم هرات در شورای ولایتی
  • حبیب الله، پدر یکی از قربانیان
  • میرخان، پدر یکی از قربانیان
  • مادر یکی از قربانیان
  • در این برنامه یک سری اسناد و شواهدی که به قول خانواده های قربانیان دلیل بر کشته شدن این 13 نفر درخاک ایران وهمچنین دلیل بر وجود اجساد قربانیان در خاک ایران میکند، موجود است.

خشونت وتجاوزجنسی بربانوان وکودکان

10/09/2013

30 دقیقه، برنامه سیاسی واجتماعی تلویزیون عصر با گردانندگی فرمند

موضوع برنامه: خشونت وتجاوزجنسی بربانوان وکودکان

 میهمانان برنامه:

  • محبوبه جمشیدی، رییس امور زنان ولایت هرات
  • ماریا بشیر، رییس دادستانی ولایت هرات
  • شریفه شهاب، مسئوول هماهنگ کننده نظارت برعملکرد پولیس در کمیسیون حقوق بشر حوزه غرب
  • اصیل الدین جامی، معاون والی هرات
  • عاطفه منصوری، رییس موسسه انکشاف جامعه نوین
  • شیرآقا منیب، رییس دادگاه ابتدائیه جرایم ناشی از فساد اداری هرات

اختلاف بین والی و شهردار هرات (قسمت دوم)

11/07/2013

30 دقیقه، برنامه سیاسی واجتماعی تلویزیون عصر با گردانندگی فرمند.

موضوع برنامه: اختلاف بین والی و شهردار هرات (قسمت دوم)

میهمانان برنامه:

  • جلسه اداری مقام ولایت هرات با حضور داکتر داود شاه صبا والی هرات
  • داکترعبدالظاهر فیض زاده، رییس شورای ولایتی هرات
  • عبدالواحد مخلص، صاحب نظر اجتماعی
  • انجینرعبدالرحمن صلاحی، کارشناس مسایل شهری وساختمانی
  • انجینرعبدالبشیر شیوا، کارشناس مسایل شهری وساختمانی

اختلاف بین شهردار و والی هرات (قسمت اول)

07/06/2013

 30  دقیقه، برنامه سیاسی واجتماعی تلویزیون عصر با گردانندگی فرمند.

موضوع برنامه: اختلاف بین شهردار و والی هرات (قسمت اول)

 میهمانان برنامه:

  • جلسه اداری مقام ولایت هرات با حضور داکتر داود شاه صبا والی هرات
  • عبدالواحد مخلص، صاحب نظر اجتماعی
  • انجینرعبدالرحمن صلاحی، کارشناس مسایل شهری وساختمانی
  • انجینرعبدالبشیر شیوا، کارشناس مسایل شهری وساختمانی

اسلام دین کاملی است

08/05/2013

من بقیه دینها رو هم بررسی کردم و به این نتیجه رسیده ام که اسلام دین کاملیه! شما هم اگر قرآن رو بخونید خودتون متوجه میشید که چقدر دین کاملیه!

متاسفانه ما خیلی از مفاهیم را بدون اینکه روی آنها فکر بکنیم و یا تحقیقی بکنیم به عنوان یک سری اصول و پیش فرضها قبول میکنیم و هیچ چیز به اندازه پیش فرضهای غلط خط فکر انسان را به سوی منجلاب جهل امتداد نمیدهد. یکی از مفاهیمی که هر روزه شنیده ایم و قبول کرده ایم این است که اسلام دین کاملی است. آیا هرگز به این فکر کرده ایم که این کمال اسلام به چیست؟! چرا اسلام کامل است؟ آیا دین ناقصی وجود دارد؟

در اکثر موارد افراد مذهبی مفاهیمی که به آنها توسط سوداگران مذهب تلقین و تزریق شده است میمون وار تکرار میکنند، خود این افراد از ریشه و پشت پرده این مفاهیم مذهبی اطلاعی ندارند، کمال دین اسلام یکی از همین مفاهیم است. مسیحیان و یهودیان در تمام شاخه هایشان دین و علم را دو پدیده جدا میداند و از دین انتظاراتی دارند که از علم ندارند! از دین انتظار ندارند به دنیای فیزیکی آنها بپردازد و روش های زندگی زمینی را به آن ها بیاموزد و این دست آورد سالها تلاش و مبارزه انواع و اقسام دانشمندان و مبارزان و آزادیخواهان این مردم است، تکلیف و جایگاه دین در میان ملل پیشرفته جهان بسیار روشن و ثابت است. کلیسای مسیح هرگز خود را در مقابل مجامع علمی دنیا قرار نمیدهد، بعنوان مثال واتیکان در مقابل ادعاهایی که در مورد پدیده تکامل میشد، اظهار میکند که داستانهای انجیل و آموزه های دینی تنها میتوانند دانسته های اخلاقی و آموزشی باشند، و به عنوان مثال داستان آدم و حوا را یک داستان سمبلیک میدانند، و اعتقاد ندارند که این ماجرا ها واقعا در دنیا و زمان فیزیکی اتفاق افتاده باشد.

اما در جوامع اسلامی چون همواره اندیشه کشی و تکفیر اشخاص و مردتد خواندن وجود داشته و عده کثیری از دانشمندان این جوامع مثل راضی، الکندی، پور سینا، فارابی، حافظ و سایر این متفکران همگی در زمان خود تکفیر شده اند و از طرف مذهبیون تندرو زمان خود همواره مورد اذیت و آزار قرار گرفته اند پیشرفت چندانی در فلسفه و طرز فکر این جوامع پیش نیامده است. مسلمانان امروزی مثل مسلمانان 600 سال پیش فکر میکنند و هنوز تکلیف و جایگاه علم و مذهب در بین این افراد هنوز مشخص نیست! حال اگر پیشرفتهایی در این جوامع دیده میشود، مثلا اگر در ایران و افغانستان زنان آنقدر که زنان در عربستان از طرف مردان به رعایت حجاب مجبور نمیشوند، این ریشه در تک روی های افرادی دارد که خواسته اند این مردم را به زور پیشرفت دهند، و الا  اندیشمند و نخبه و دانشمند و دگر اندیش در میان این مردم جایگاهی نداشته اند که بخواهند پیشرفتی حاصل کنند!

به همین دلایل مسلمانان هنوز ننشسته اند فکر بکنند و تصمیم بگیرند که آیا نوح و یونس و موسی و خضر،  آدم و حوا و یوسف و ذوالقرنین شخصیت های اسطوره ای ملل سامی هستند که به کتب و افکار آنها اضافه شده اند یا شخصیت های تاریخی و واقعی ای که روزی روی این زمین راه میرفته اند؟! هنوز نمیدانند که آیا 7 آسمان وجود دارد یا این تنها یک معنای استعاره ای دارد؟! از دل همین آشوب زدگی تفکر مذهبیست که مفاهیمی همچون کمال دین اسلام بر می آید و کسی نمیداند که این ناگهان از کجا آمده است. حقیقت این امر این است که کامل بودن دین اسلام در اصل در مقابل ناقص بودن علم و خرد بشری مطرح میشود.

یعنی اسلام کامل است چون علم ناقص است! و به همین دلیل بهترین برنامه برای زندگی و جهانبینی همانا اسلام است و نه علم و عقل!

مسلمانان و سایر مذهبیون بر روی این مسئله پافشاری دارند که عقل بشر ناقص است و این نقص شایستگی خرد و عقل را برای راهنما و ریشه تفکرات بودن نفی میکند. در مورد این موضوع در شرح سفسطه ای با عنوان «عقل بشر ناقص است! علم ناقص است!» توضیحات کامل داده شده است.

البته شایان ذکر است که بسیاری از مسلمانان دلیل کامل بودن اسلام را این میدانند که در اسلام از طریقه شکار ملخ  و آداب شستشوی مدخل و استبراء گرفته تا طریقه نزدیکی حرف به میان آورده شده است و علمای اسلام جدول لگاریتمی دقیقی در مورد شکیات نماز بوجود آورده اند. اما این افراد باید بدانند که در ادیان دیگر نیز اشخاصی مثل مجلسی ها یافت شده اند که این مزخرفات را در دینشان گسترش دهند. بعنوان مثال یهودیان نیز آداب و سنن کاملی برای مراسم دستشوئی رفتند دارند که کمتر به آن توجه میکنند و تشابه میان آن قوانین مضحک یهودی و قوانین اسلامی که در رساله های علما(!) ی دینی یافت میشود مثال زدنیست!. مثلاً در میان یهودیان ارتودکس لمس آلت تناسلی برای پاکیزه کردن بعد از تخلی جایز نیست، چون ممکن است موجب تحریک جنسی شود. بنابر این اگر کمال اسلام به این مزخرفات است که ادیان دیگری پارا بسیار فراتر نهاده اند. چگونه است که اسلام کامل است و بقیه ادیان ناقص هستند؟ بازهم همان داستانی که ادیان مکمل یکدیگر هستند و مسیحیت یهودیت را کامل میکند و اسلام مسیحیت را و این ها در امتداد یکدیگرند؟ در سفسطه «ادیان همه یک چیز میگویند» به این مسئله اشاره خواهیم کرد.

گروهی نیز بر این باورند که کمال اسلام از آن جهت است که اسلام تمامی قوانین و مفاهیم لازم را برای زندگی بشر در تمام جنبه های زندگی وی در خود دارد؛ و بنابر این نیازی به هیچ مفهوم غیر اسلامی ای برای زندگی وجود ندارد. بسیار جالب است که بدانیم کتابخانه های ایران و سایر بلاد دیگر نیز با استناد به مفاهیم مشابهی توسط عمر خلیفه دوم مسلمین به آتش کشیده شد. عمر معتقد بود هر آنچه ما بدان نیاز داریم در قرآن وجود دارد. بنابر این در بقیه کتابها اگر چیزهای خوبی نوشته شده است، حتما آن چیزها در قرآن هم وجود دارد، و اگر هم چیز خوبی نوشته نشده است، پس ما نیازی بدان کتابها نداریم. همانطور که در بخشدموکراسی چیست؟ شرح داده شد، دلیل اصلی تضاد اسلام با دموکراسی همین جزم اندیشی و مطلق اندیشی و جهالتی است که در اسلام نهفته است.اما نکته این است که اگر معنی کامل را بدین تفسیر و مفهوم دریافت کنیم، دیگر عبارت «اسلام کاملترین دین است!» معنی نخواهد داد و از لحاظ منطقی غلط است. زیرا کامل تر و کاملترین با توجه به این معنی غلط میباشند. کامل در این حالت یک صفت عینی (Objective) و یک مفهوم مطلق است، و پسوند تر را نمیتوان بدان چسباند. و البته لازم به توضیح نیست که این ادعای مسلمانان مبنی بر اینکه اسلام بدین مفهوم نیز کافی است، تا چه حد بی اساس و بی پایه است.

پیروزی بارک اوباما در انتخابات سال 2012 امریکا

16/04/2013

30 دقیقه، برنامه سیاسی واجتماعی تلویزیون عصر با گردانندگی فرمند.

موضوع برنامه: پیروزی بارک اوباما در انتخابات سال 2012 امریکا

میهمانان برنامه:

  • داکتر داود شاه صبا، والی هرات
  • عبدالمالک صدیقی، سرپرست وزارت سرحدات، اقوام و قبایل
  • محمد رفیق شهیر، رییس شورای متخصصان در هرات
  • نذیر رها، کارشناس امور سیاسی
  • عبدالخلیل عمادی، نماینده جبهه نجات از بحران
  • ناهید فرید، نماینده مردم هرات در مجلس

پرسش‌های بنیادی در مورد جهان – استیون هاوکینگ

09/03/2013

سخنرانی استیون هاوکینگ (Stephen Hawking) با زیرنویس فارسی شاید بتوان استیون هاوکینگ را مشهورترین فیزیکدان زندۀ جهان دانست. این دانشمند بریتانیایی متخصص کیهانشناسی و جاذبۀ کوانتومی است.

داروین و داروینیسم

03/05/2012

از نظر بیشتر مردم در طول تاریخ همواره روشن به نظر مى رسید كه تنوع سرشار حیات، كمال مرموزى كه موجودات زنده براى بقا و تكثیر با آن تجهیز شده اند و پیچیدگى حیرت انگیز نظام زنده، تنها مى تواند از طریق خلقت الاهى پدید آمده باشد. با این حال بارها از خاطر اندیشمندان منزوى گذشته است كه شاید غیر از خلقت فراطبیعى گزینه دیگرى هم وجود داشته باشد. مفهوم تغییر گونه ها به گونه هاى دیگر، مانند بسیارى از ایده هاى خوب دیگر، در یونان باستان در هوا معلق بود. اما این ایده تا قرن هیجدهم به فراموشى سپرده شد تا آنكه سرانجام در ذهن اندیشمندان پیشتازى نظیر پیر دو موپرتوئى (Pierre Louis Maupertuis)، اراسموس داروین (Erasmus Darwin) و مردى كه خویش را شوالیه دولامارک (Jean-Baptiste Lamarck) مى نامید، از نو ظاهر شود. این ایده در نیمه نخست قرن نوزدهم در حلقه هاى فكرى، به ویژه در محافل زمین شناختى، ایده نامتعارفى نبود، اما همواره به شكلى بسیار گنگ و مبهم و بدون هیچ تصویر روشنى از مكانیسم پدید آورنده تغییرات به آن اشاره مى شد. این چارلز داروین (Charles Darwin) -نوه اراسموس داروین-  بود كه به تحریک كشف مستقل اصل انتخاب طبیعى توسط آلفرد راسل والاس (Alfred Russel Wallace) سرانجام با انتشار كتاب مشهورى كه عنوانش معمولاً به صورت «اصل انواع» [خاستگاه گونه ها] (The Origin of Species) خلاصه مى شود، در سال ۱۸۵۹ نظریه تکامل [فرگشت] (Evolution) را پایه ریزى كرد.

تصویر چارلز داروین جوان چند سال پس از سفر دریایی مشهور بیگل؛ بر روی جلد مجله ساینس در ژانویه ۲۰۰۹؛ به مناسبت ۲۰۰ امین سالگرد تولد این دانشمند بزرگ و ۱۵۰ امین سالگرد انتشار کتاب انقلابی وی «خاستگاه گونه ها». سال ۲۰۰۹ به افتخار این دانشمند «سال داروین» نام گرفته است. (این تصویر در مقاله اصلی نیست)

باید میان دو بخش متمایز مشارکت داروین تفاوت قائل شد. او در تایید این واقعیت كه فرگشت رخ داده است، مقدار زیادى شواهد قاطع گرد آورد و همراه با والاس -به طور مستقل- به تنها نظریه امكان پذیر شناخته شده «انتخاب طبیعى» دست یافت كه تبیین مى كند چرا فرگشت به بهبود سازشى مى انجامد.

داروین از برخى شواهد سنگواره اى آگاه بود اما بیشتر از شواهد دیگرى استفاده كرد كه گرچه ارتباط چندان مستقیمى با واقعیت رویداد فرگشت نداشتند اما از بسیارى جهات متقاعد كننده تر بودند. اصلاح سریع جانوران و گیاهان در اثر اهلى سازى هم براى این واقعیت كه تغییر فرگشتی امكان پذیر است و هم براى نشان دادن كارایى معادل مصنوعىِ انتخاب طبیعى شاهدى قانع كننده بود. داروین خود به ویژه در نتیجه شواهد مربوط به انتشار جغرافیایى جانوران متقاعد شده بود. براى مثال، حضور نژاد هاى جزیره اى موضعى، با نظریه فرگشت به آسانى توجیه پذیر است: نظریه خلقت [آفرینش]، وجود آنها را تنها از طریق فرض نامقرون به صرفه نقاط پراکنده خلقت در سطح زمین مى تواند تبیین كند.

رده بندى سلسله مراتبى كه جانوران و گیاهان به طور طبیعى در آن جاى مى گیرند، قویاً دلالت بر وجود یک درخت خانوادگى دارند: نظریه خلقت ناگزیر باید درباره اشتغال ذهن خالق به موضوعات و تغییرات، به تعابیر چاره جویانه و پیچیده متوسل شود.

از این گذشته داروین این واقعیت كه بعضى اندام هایى كه در فرد بالغ و جنین دیده مى شوند ظاهراً بقایایى هستند را نیز به عنوان شاهدى براى نظریه اش به كار برد. براساس نظریه فرگشت، اندام هایى نظیر استخوان هاى كوچک و فرورفته ضمائم حركتى عقبى در وال ها آثار پاهاى متحرک نیاكان خشكیزى آنهاست. در كل شواهد تأیید كننده این واقعیت كه فرگشت روى داده است از تعداد بسیار زیادى مشاهدات دقیق تشكیل مى شود كه اگر نظریه فرگشت را بپذیریم همگى معنا مى یابند، اما با نظریه خلقت تنها در صورتى مى توان آنها را توجیه كرد كه فرض كنیم خالق ماهرانه در نظر داشته ما را گمراه كند. شواهد مولكولى مدرن، واقعیت [فکت] وجودى فرگشت را فراتر از افسارگسیخته ترین رویا هاى داروین تقویت كرده و واقعیت فرگشت اكنون مانند هر واقعیت دیگرى در علم با اطمینان تایید شده است.

از واقعیت فرگشت كه بگذریم به نظریه مكانیسم آن یعنى انتخاب طبیعى مى رسیم كه از قطعیت كمترى برخوردار است. مكانیسمى كه داروین و والاس پیشنهاد كردند و معناى آن بقاى غیر تصادفى صفات وراثتى است كه به طور تصادفى تغییر مى كنند. انگلیسى هاى دیگر عصر ویكتوریا از جمله پاتریك ماتیو (Patrick Matthew) و ادوارد بلاى (Edward Blyth) چیزى شبیه به این را پیشنهاد كرده بودند، اما از قرار معلوم آن را تنها یک نیروى منفى مى دیدند. ظاهراً داروین و والاس نخستین كسانى بوده اند كه توان كامل آن را به عنوان نیرویى مثبت كه فرگشت كل حیات را در جهات سازشى هدایت مى كند، درک كردند. بیشتر فرگشت گرایان قبلى، از جمله اراسموس پدربزرگ داروین، به نظریه دیگرى درباره مكانیسم فرگشت گرایش داشتند، كه اكنون معمولاً تداعى كننده نام لامارک است.

براساس این نظریه، بهبود هایى كه در طول عمر یک جاندار كسب مى شوند، مانند رشد اندام ها در اثر كاربرد و تحلیل رفتن شان در اثر عدم كاربرد، به ارث مى رسند. این نظریه وراثت صفات اكتسابى جاذبه عاطفى دارد (مثلاً براى جورج برناردشاو در مقدمه بازگشت به متوشالح) اما شواهد تاییدش نمى كنند. گذشته از این به لحاظ نظرى نیز قابل قبول نیست. در روزگار داروین تردید در این رابطه بیشتر بود و داروین هنگامى كه نظریه انتخاب طبیعى اش به مشكل برخورد، خودش هم به سبک و سنگین كردن نسخه اى شخصى از لاماركیسم پرداخت.

آن مشكل از دیدگاه هاى رایج درباره ماهیت وراثت ناشى شد. در قرن نوزدهم تقریباً همگان مى پنداشتند كه وراثت فرآیندى آمیزنده است طبق این نظریه وراثت آمیخته، نه تنها فرزندان در صفات ظاهرى و خلقى حد واسط میان دو والد خویش هستند، بلكه آن عوامل وراثتى كه به بچه هایشان انتقال مى دهند نیز خود به شكلى تفكیک ناپذیر در هم ادغام مى شوند. مى توان نشان داد كه اگر وراثت از این نوع آمیخته باشد، تقریباً غیرممكن است كه انتخاب طبیعى داروینى عملى باشد، زیرا تغییرات موجود، در هر نسل نصف مى شود. داروین از این مسئله آگاه بود و همین او را چنان نگران ساخت كه در جهت لاماركیسم رانده شد. شاید این مسئله حتى روى این واقعیت عجیب بى تاثیر نبوده است كه داروینیسم در ابتداى قرن بیستم دچار یک دوره موقت از مدافتادگى شد. راه حل این مسئله كه آنچنان داروین را نگران ساخته بود، در نظریه وراثت ذره اى گرگور مندل (Gregor Mendel) نهفته بود كه در سال ۱۸۶۵ به چاپ رسید، اما متاسفانه نه داروین و نه عملاً هیچكس دیگر تا پس از درگذشت داروین آن را نخواند.

پژوهش مندل كه در آغاز قرن بیستم مجدداً كشف شد نشان داد همانطور كه داروین خود زمانى به طور مبهم دریافته بود، وراثت ذره اى است نه آمیخته. فرزندان چه از نظر جسمانى حدواسط میان دو والد خود باشند یا نباشند، ذرات وراثتى ناپیوسته اى را به ارث مى برند و انتقال مى دهند كه امروزه آنها را ژن مى نامیم. یک فرد یک ژن خاص را از یک والد خاص یا قطعاً به ارث مى برد یا قطعاً به ارث نمى برد. از آنجا كه همین را در مورد والدینش نیز مى توان گفت، نتیجه مى شود كه یک فرد یک ژن خاص را از یک پدر/ مادر بزرگ خاص به ارث مى برد یا به ارث نمى برد، هر یك از ژن هاى شما از یک فرد خاص از پدر/ مادربزرگ هایتان و پیش از آن از یک فرد خاص از اجداد تان به شما رسیده است. همین استدلال را مى توان بارها براى تعداد نامحدودى از نسل ها به كار برد. ژن هاى منفرد ناپیوسته در امتداد نسل ها مانند ورق هاى یک دست به طور مستقل از هم بُر مى خورند، نه آنكه مانند اجزاى سازنده پودینگ با هم مخلوط شوند. این در پذیرفتگى ریاضى نظریه انتخاب طبیعى تفاوت اساسى ایجاد مى كند. اگر وراثت ذره اى باشد، انتخاب طبیعى واقعاً مى تواند عمل كند. همانطور كه نخستین بار ریاضیدان انگلیسى هاردى (G. H. Hardy) و دانشمند آلمانى واینبرگ (Wilhelm Weinberg) دریافتند، هیچ گرایش ذاتى در ژن ها براى ناپدید شدن از خزانه ژنى وجود ندارد. در نتیجه چنانچه ژنى ناپدید شود، یا به دلیل بدشانسى بوده است یا در اثر انتخاب طبیعى؛ زیرا آن ژن به طریقى روى احتمال بقا و تولید مثل افراد دارنده خود موثر بوده است. نسخه مدرن داروینیسم، كه اغلب نوداروینیسم خوانده مى شود، بر این بینش مبتنى است. این درک توسط ژنتیک دانان جمعیت رونالد فیشر (Ronald Fisher) جان هالدین (J. B. S. Haldane) و سوال رایت (Sewall Wright) در دهه هاى ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ حاصل شد و بعد ها در تلفیق دهه ۱۹۴۰ كه به نوداروینیسم معروف است، ادغام شد. انقلاب اخیر در زیست شناسى مولكولى كه در دهه ۱۹۵۰ آغاز شده، بیش از آنكه نظریه تلفیقى دهه هاى ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ را تغییر دهد، آن را تقویت و تایید كرده است.

نظریه ژنتیكى مدرن انتخاب طبیعى را مى توان به شرح زیر جمع بندى كرد. ژن هاى یک جمعیت از گیاهان یا جانورانى كه با یكدیگر زادآورى جنسى دارند، یک خزانه ژنى را تشكیل مى دهند. ژن ها در خزانه ژنى با یكدیگر رقابت مى كنند، همانطور كه مولكول هاى همانند ساز اولیه در سوپ نخستین با هم رقابت مى كردند. ژن ها در خزانه ژنى عملاً وقتشان را یا صرف نشستن در بدن فردى مى كنند كه در ساختنش كمک كرده اند یا در فرآیند تولید مثل جنسى از طریق اسپرم یا تخمک، از بدنى به بدن دیگر مسافرت مى كنند. تولید مثل جنسى، مدام ژن ها را بُر مى زند و بدین معنا است كه زیستگاه بلندمدت یک ژن، خزانه ژنى است. هر ژن مفروض در خزانه ژنى در نتیجه یک جهش پدید مى آید كه خطایى تصادفى در فرآیند نسخه بردارى ژن است. هرگاه كه جهش جدیدى رخ دهد، مى تواند به وسیله آمیزش جنسى در خزانه ژنى انتشار یابد. جهش منشاء نهایى تغییرات ژنتیكى است. تولیدمثل جنسى و نوتركیبى ژنتیكى ناشى از كراسینگ آور [مبادله مواد ژنتیكى میان كروموزوم هاى همانند در طول میوز – م] تضمین مى كند كه تغییرات ژنتیكى به سرعت در خزانه ژنى توزیع و نوتركیب شود.

هر ژن خاص در یک خزانه ژنى احتمالاً به شكل چندین نسخه رونوشت وجود دارد كه یا همگى از همان جهش اولیه حاصل شده اند یا محصول جهش هاى موازى مستقل هستند. از این رو مى توان گفت كه هر ژن داراى یک فراوانى در خزانه ژنى است. بعضى از ژن ها، مثل ژن آلبینو در خزانه ژنى نادرند و بعضى دیگر فراوان. در سطح ژنتیكى، فرگشت را مى توان فرآیندى تعریف كرد كه در اثر آن فراوانى ژن در خزانه ژنى تغییر مى كند.

تغییر فراوانى ژن دلایل گوناگونى دارد: مهاجرت به داخل، مهاجرت به خارج، رانش تصادفى و انتخاب طبیعى. سه عامل نخست، گرچه ممكن است در عمل بسیار مهم باشند، اما از نقطه نظر سازشى چندان مورد توجه نیستند.

انتخاب طبیعى است كه پاسخگوى كمال سازش، سازمان كاركردى پیچیده حیات و چنان ویژگى هاى پیشرونده اى است كه تكامل مى تواند به نمایش بگذارد. ژن ها در بدن روى تكوین آن بدن تاثیر مى گذارند. بعضى بدن ها در بقا و تولید مثل از بدن هاى دیگر بهترند. بدن هاى خوب، یعنى بدن هایى كه در بقا و تولیدمثل موفق ترند، نسبت به بدن هایى كه در بقا و تولید مثل بد عمل مى كنند، معمولاً در ژن هاى خزانه ژنى آینده سهم بیشترى دارند. به عبارت دیگر، ژن هایى كه بدن خوب مى سازند در خزانه ژنى غالب خواهند شد. انتخاب طبیعى، بقاى افتراقى و موفقیت تولیدمثلى افتراقى بدن ها است: اهمیت آن در پیامد هایى است كه بر بقاى افتراقى ژن ها در خزانه ژنى دارد.

تمام مرگ و میرهاى انتخابى به تغییر فرگشتی نمى انجامند. بلكه برعكس، بیشتر انتخاب طبیعى انتخاب به اصطلاح پایدارگر است، یعنى ژن هایى را از خزانه ژنى حذف مى كند كه تمایل به ایجاد انحراف از یک شكل تاكنون بهینه داشته باشند. اما هنگامى كه شرایط محیطى تغییر مى كند، چه از طریق فاجعه هاى طبیعى و چه از طریق بهبود فرگشتی جانداران دیگر (شكارچیان، طعمه ها، انگل ها و نظایر آن)، انتخاب مى تواند به تغییر فرگشت منجر شود. فرگشت تحت تاثیر انتخاب طبیعى به بهبود سازشى مى انجامد. فرگشت، چه تحت تاثیر انتخاب طبیعى باشد یا خیر، به واگرایى و تنوع مى انجامد. از یک نیاى نخستین، در طول زمان، صد ها میلیون گونه جداگانه فرگشت یافته اند. فرآیندى كه طى آن یک گونه به دو گونه منشعب مى شود، گونه زایى نام دارد. واگرایى پس از گونه زایى به جدایى هرچه بیشتر واحد هاى رده بندی – جنس، خانواده، راسته، رده و غیره- مى انجامد. حتى جاندارانى بسیار متفاوت از هم، مثل حلزون و میمون، از نیاكانى مشتق شده اند كه در ابتدا از یک گونه واحد در یک رویداد گونه زایى واگراییده شده اند.

از دهه ۱۹۴۰ مورد پذیرش همگانى قرار گرفته است كه نخستین گام در پیدایش گونه ها عموماً جدایى جغرافیایى است. یک گونه به شكلى تصادفى به دو جمعیت جدا از نظر جغرافیایى تقسیم مى شود. زیر جمعیت ها اغلب به شكل جزیره از هم جدا مى شوند، در حالى كه این كلمه در مفهوم كلى آن به كار برده مى شود تا جزایر آب در خشكى (دریاچه ها)، جزایر پوشش گیاهى در بیابان (واحه ها) و غیره را در برگیرد.

حتى درختان یک علفزار ممكن است براى برخى ساكنان كوچک خود عملاً در حكم جزیره باشند. جدایى جغرافیایى یعنى توقف در جریان ژن، به عبارت دیگر عدم آلایش جنسى هر یک از خزانه هاى ژنى به دیگرى. تحت این شرایط، چه در نتیجه فشارهاى انتخابى متفاوت و چه در اثر تغییرات آمارى تصادفى در این دو ناحیه، میانگین فراوانى ژن ها در دو خزانه ژنى مى تواند تغییر كند. این دو زیر جمعیت پس از آنكه در دوره جدایى جغرافیایى دچار واگرایى ژنتیكى كافى شدند، حتى اگر بعدها در اثر تغییر شرایط دوباره به هم بپیوندند، دیگر قادر به زادآورى با هم نیستند. هنگامى كه دیگر نتوانند با هم زادآورى كنند، گفته مى شود كه گونه زایى رخ داده و یک گونه جدید (یا دو گونه) به وجود آمده است. این نكته محل اختلاف نظر است كه آیا جدایى جغرافیایى همواره الزاماً در گونه زایى دخالت دارد.

داروین میان انتخاب طبیعى كه اندام ها و ترفندهای در جهت بقا را برمى گزیند و انتخاب جنسى كه موفقیت رقابتى در به دست آوردن جفت است، چه به صورت نبرد مستقیم با اعضاى همان جنس و چه به صورت جذاب بودن براى جنس مخالف برمى گزیند (این دو را گاهى به ترتیب انتخاب درون جنسى و انتخاب بین جنسى مى نامند، اما این نحوه كاربرد گمراه كننده است)، تمایز قائل شد. داروین مجذوب این واقعیت بود كه ویژگى هاى جذابیت جنسى اغلب عكس ویژگى هایى هستند كه به بقاى فرد مى انجامند. دم پرزرق و برق و دست و پاگیر پرنده هاى بهشتى مثالى معروف از این ویژگى ها است. چنین دمى در هنگام پرواز حتماً براى صاحب خود زحمت آفرین است و قطعاً او را براى شكار چیان قابل رویت مى سازد، اما داروین دریافت كه این دم چنانچه در عین حال براى ماده ها نیز جذاب باشد، باز به «زحمتش مى ارزد». اگر نرى بتواند كارى كند كه ماده اى قانع شود به جاى رقیب با او جفت شود، احتمالاً ژن هایش را به خزانه ژنى آینده خواهد رساند. ژن هاى سازنده دمى كه از نظر جنسى جذاب باشد، خواهى نخواهى امتیازى دارند كه نقطه ضعف هاى به جان خریده آنها را جبران مى كند.

دانیال دنت (Daniel Dennett) فیلسوف نوشته است: «بگذارید دستم را رو كنم. اگر قرار بود من به بهترین ایده اى كه تاكنون كسى داشته است پاداشى بدهم، پیش از نیوتن، اینشتین و هر كس دیگرى آن را به داروین مى دادم.» انجام قضاوت هاى مقایسه اى نظیر این دشوار است، اما براساس یک معیار، بدون تردید نقش داروین از همه پررنگ تر است. قدرت محض این ایده، كه مى توان آن را با تقسیم حجم كار تبیین كنندگى آن بر سادگى فوق العاده خود ایده فرگشت اندازه گرفت، آدمى را غرق در حیرت مى كند كه چرا بشریت مى بایست تا نیمه قرن نوزدهم انتظار مى كشید، تا آنكه سرانجام یكى از ما به پاسخ مسئله دست یابد.

دانلود رایگان کتاب‌های منتقد اسلام و ادیان، کتاب‌های ممنوعه و نایاب

دانلود رایگان کتاب‌های منتقد اسلام و ادیان، کتاب‌های ممنوعه و نایاب

آرمانشهر

مبارزه خواهم کرد و نخواهم گذاشت نسل سوخته باقی بمانم!