خداناباوری یا بیخدایی یا خداانکاری یا الحاد یا آتئیسم (به فرانسوی: Athéisme)، در معنای عام، رد باور به وجود خدا است. در معنایی محدودتر، بیخدایی این موضع است که هیچ خدایی وجود ندارد. در جامعترین معنا، بیخدایی به سادگی، عدم باور به وجود هر گونه خداست. بیخدایی نقطهٔ روبروی خداباوری است، که در کلیترین شکل، اعتقاد به وجود حداقل یک خدا میباشد.
واژه آتئیسم در زبان انگلیسی از واژه یونانی atheos (به یونانی: ἄθεος) گرفته شده است که به معنای بی خدایان است. این واژه در گذشته با دلالت ضمنی منفی، در اطلاق به کسانی به کار رفته که بی اعتقاد به خدایانی میشدند که در جامعه در سطح گسترده مورد پرستش قرار میگرفتهاست. با گسترشآزادی اندیشه و پرسشگری شکگرایانه و متعاقباً انتقادات رو به فزونی از دین، کاربرد این اصطلاح محدودتر و هدفمند شد. نخستین افرادی که به طور رسمی خود را با واژه «بیخدا» تعریف میکردند در قرن هجدهم بودند.
براهین بیخدایی گستردهاند و گستره گستردهای از استدلالهای فلسفی، اجتماعی و تاریخی را در بر میگیرند. استدلالها برای عدم باور به خدایماوراءالطبیعه به شمار نبود شواهد تجربی، مسئله شر، برهان وحیهای متناقض و اختفای الهی است. با وجود اینکه بسیاری بیخدایان فلسفههای سکولار را برگزیدهاند، برای بیخدایی هیچ ایدئولوژی یا مسلک فکری و رفتاری واحدی وجود ندارد. بسیاری بیخدایان بر این باورند که بیخدایی، نسبت به خداباوری، یک جهانبینی بهینهتر است، در نتیجه بار اثبات بر دوش بیخدایان نیست که ثابت کنند خدا وجود ندارد، بلکه بر دوش خداباوران است که برای باور خود دلیل بیاورند.
در فرهنگ غربی، غالباً بیخدایان را منحصراً بیدین یا مادهباور میپندارند؛ در حالی که در برخی نظامهای ایمانی نیز بیخدایی وجود داشتهاست؛ از جمله در ادیان ناخداباوری چون آیین جین، برخی اشکال آیین بودا که از باور به خدایان حمایت نمیکنند، و شاخههایی از آیین هندو که بیخدایی را موضعی صادق اما نامناسب برای رشد معنوی انسان میدانند.
به این دلیل بیخدایی مفاهیم گوناگونی دارد، تعیین شمار دقیق بیخدایان کار دشواری است. بر اساس یکی از برآوردها، در حدود ۲٫۳٪ جمعیت جهان بیخدا هستند، در حالی که ۱۱٫۹٪ از توصیف بیدین برای خود استفاده میکنند. طبق آماری دیگر، بیشترین میزان کسانی که خود را بیخدا معرفی میکنند در کشورهای غربی وجود، و آن هم به میزانهای مختلف، که از درصدهای تک رقمی کشورهایی چون لهستان، رومانی و قبرس آغاز شده؛ و به ۸۵٪ در سوئد (۱۷٪ بیخدا)، ۸۰٪ در دانمارک، ۷۲٪ در نروژ و ۶۰٪ در فنلاند میرسد. تا ۶۵٪ ژاپنیها خودشان را بیخدا، ندانمگرا یا بیاعتقاد میدانند. طبق گزارش مرکز تحقیقات پیو، از میان کسانی که وابستگی به دینی ندارند و خود را «بدون دین» میدانند، ۲٪ جمعیت آمریکا خود را «بیخدا» میدانند. بر پایه یک آمارگیری جهانی در سال ۲۰۱۲، ۱۳٪ شرکتکنندگان خود را بیخدا دانستهاند.
تعاریف و تمایزها:
نویسندگان در مورد بهترین تعریف و طبقهبندی برای خداناباوری با هم اختلاف نظر دارند، به این شکل که برای چه موجودات فراطبیعی صادق است، که آیا خود یک ادعای مستقل است یا صرفاً فقدان آن است، و آیا نیازمند رد آگاه و صریح است. بیخدایی سازگار با ندانمگرایی دانسته شدهاست، و همچنین در تقابل با آن در نظر گرفته شدهاست. انواع دستهبندیها برای تمیز اشکال بیخدایی وجود دارند.
محدوده:
یکی از دلایلی که بر سر تعریف بیخدایی ابهام و اختلاف وجود دارد نبودن تعاریف مورد توافق عام درباره واژگانی چون الوهیت و خدا است. کثرت و تنوع مفاهیم خدا و الوهیتها منجر به ایدههای مختلف در کاربرد بیخدایی میگردد. برای مثال، رومیان باستان، مسیحیان را متهم به بیخدایی میکردند زیرا مسیحیان، خدایان پگان را پرستش نمیکردند. به تدریج، اینطور استفاده از دور خارج شد، زیرا خداباوری به عنوان باوری فراگیر برای هر نوع باور به الوهیت بهکار رفت.
با توجه به طیف وسیعی از پدیدههایی که رد میشوند، بیخدایی میتواند تقابل با هر چیزی چون وجود یک خدا، وجود هر گونه مفاهیم معنوی، فراطبیعی یا متعالی در باورهایی چون بودیسم، هندوئیسم، جینیسم و تائویسم را شامل شود. صریح و ضمنی.
صریح و ضمنی:
تعاریف بیخدایی، بسته به درجه اهمیتی که فرد برای ایده خدایان قائل میشود تا بیخدا محسوب گردد متفاوت است. گاهی، بیخدایی به سادگی نبود اعتقاد به وجود خدایان تعریف میشود. چنین تعریف گستردهای، نوزادان و کسانی که تا بهحال در معرض ایدههای خداباورانه قرار نگرفتهاند را شامل میشود. در سال ۱۷۲۲، بارون دولباخ در این باره گفتهاست «تمام کودکان بیخدا متولد میشوند؛ هیچ ایدهای نسبت به خدا ندارند.». به طور مشابه، جرج اچ. اسمیت (۱۹۷۹) پیشنهاد میکند: «انسانی که با خداباوری آشنا نشده باشد بیخدا است زیرا به وجود خدا اعتقاد ندارد. این دستهبندی کودکانی که ظرفیت درک موضوع را داشته باشند ولی تابهحال از این مسائل بیاطلاع بودهاند را هم شامل میشود. این حقیقت که چنین کودکی به خدا اعتقاد ندارد او را واجد شرایط بیخدا بودن میکند.» اسمیت برای توضیح این مسئله اصطلاح بیخدایی ضمنی را ابداع کردهاست که اشاره به «فقدان عقیده خداباورانه بدون رد آگاهانه آن» دارد، و اصطلاح بیخدایی صریح را برای تعریف مفهوم عامتر ناباوری آگاهانه بهکار بردهاست. ارنست نیگل با این دستهبندی بیخدایی اسمیت که آن را «فقدان خداباوری» دانسته مخالفت کردهاست، و تنها بیخدایی صریح را «بیخدایی» به معنای واقعی دانستهاست.
مثبت و منفی:
فیلسوفانی چون آنتونی فلو، مایکل مارتین تمایزی میان بیخدایی مثبت (قوی/سخت) و بیخدایی منفی (ضعیف/نرم) قائل شدهاند. بیخدایی مثبت، تاکید صریح و روشن این است که خدایان وجود ندارند. بیخدایی منفی تمام انواع دیگر نا-خداباوری را شامل میشود. بر اساس این دستهبندی، هر کسی که خداباور نیست یا بیخدای مثبت است یا منفی. اصطلاحات قوی و ضعیفجدید هستند، درحالیکه اصطلاحات منفی و مثبت منشا قدیمیتری دارند، و به معنای کمی متفاوت در ادبیات فلسفی و متکلمان کاتولیک به کار رفتهاند. بر اساس این مرزبندی بیخدایی، اکثر ندانمگرایان بیخدا به شمار میآیند.
با اینکه برای مثال، فیلسوفانی چون مارتین، ندانمگرایی را منتهی به بیخدایی منفی میدانند، برخی ندانمگرایان دیدگاه خود را متفاوت از بیخدایی میدانند، و آن را موجهتر از خداباوری یا بینیاز به اعتقاد راسخ همچون آن نمیدانند. گاهی این ادعا که داشتن دانش درباره وجود یا عدم وجود خدا غیرقابل دسترس است بیانگر این دانسته شده که بیخدایی چون خداباوری نیازمند جهش ایمانی است. پاسخهای رایج بیخدا به این مدعی این است که گزارههای اثبات نشده ایمانی همان میزان از ناباوری را میطلبند که هر گزاره اثباتنشدهدیگری میطلبد، و همچنین اثباتناپذیری وجود خدا به این مفهوم نیست که احتمال وجود و عدم وجود خدا یکسان است. در این باره، فیلسوف اسکاتلندی، جی. جی. سی. اسمارت استدلال میکند «گاهی اوقات کسی که در حقیقت بیخدا است شاید خود را عمیقاً ندانمگرا بداند، به دلیل اینکه یک شکگرایی فلسفی تعمیمیافتهٔ غیرمنطقی ممکن است مانع این شود که ما بگوییم، به جز حقایق ریاضی و منطق صوری، در واقع هیچ چیز دیگری را حقیقتاً نمیدانیم.» در نتیجه، برخی نویسندگان بیخدا از جمله ریچارد داوکینز ترجیح میدهند میان دیدگاه خداباور، ندانمگرا و بیخدا در یک طیف احتمال خداباورانه تفاوت قائل شوند.
تعریف به عنوان غیرممکن یا غیرضروری
تا قبل از سده هجدهم، وجود خدا تا حدی در جهان غرب پذیرفته شده بود که حتی احتمال بیخدایی واقعی زیر سؤال بود. این عقیده که نظریه فطرت خوانده میشود بر این است که تمام افراد از زمان تولد به خدا اعتقاد دارند؛ و این به شکلی دلالت به این دارد که بیخدایان بایستی در انکار به سر برند. همچنین دیدگاه دیگری وجود دارد که معتقد است بیخدایان در شرایط سخت به سرعت خداباور میشوند. برای مثال؛ ادعاهای تغییر کیش در بستر مرگ، یا ضربالمثل در سنگرها بیخدایی نیست از این جمله هستند. با این حال، نمونههایی بر خلاف چنین ادعاهایی وجود داشتهاند، از جمله مواردی که در واقع «بیخدایان در سنگرها» حضور داشتهاند. برخی بیخدایان خود واژه بیخدایی را غیرضروری میدانند. سم هریس در کتاب نامهای به ملت مسیحی نوشتهاست:
در واقع، «بیخدایی» واژهای است که نباید وجود داشته باشد. هیچکسی نیازی ندارد که خود را ناطالعبین یا غیرکیمیاگر بنامد. ما برای کسانی که شک دارند که هنوز الویس زندهاست یا فضاییها کهکشانها را طی کردهاند تا دامداران و گله آنها را دستمالی کنند، واژه اختصاصی نداریم. بیخدایی چیزی نیست به جز صداهایی که افراد معقول در مقابل باورهای ناموجه دینی بروز میدهند.
مفاهیم:
گستردهترین تقسیمبندی میان انواع بیخدایی، نوع عملی و نظری آن است.
بیخدایی عملی
در بیخدایی عملی یا پرگماتیک، همچنین اپاتئیسم (خدانامهمدانی) نامیده شدهاست، افراد طوری زندگی میکنند که انگار هیچ خدایی وجود ندارد و پدیدههای طبیعی را بدون توسل به الهیات توضیح میدهند. طبق این جهانبینی وجود خدایان رد نمیشود ولی غیرضروری یا بیهوده تلقی میشود؛ خدایان نه دلیلی برای زندگی ارائه میدهند، و نه در زندگی روزمره تاثیری دارند. گونهای از بیخدایی عملی که در جامعه علمی وجود دارند طبیعتگرایی متافیزیکی است – «فرض ضمنی یا اتحاد طبیعتگرایی فلسفی در روش علمی با یا بدون قبول یا پذیرش کامل آن.»
بیخدایی عملی اشکال متفاوتی به خود میگیرد:
- عدم انگیزه دینی – اعتقاد به خدایان عمل اخلاقی، عمل دینی یا هر نوع عمل دیگری برنمیانگیزد؛
- حذف فعال مشکل خدایان و دین از پیگیریهای فکری و عملی؛
- بیتفاوتی – نبود هیچ گونه علاقه به موضوع خدایان یا دین؛ یا
- بیاطلاعی از مفهوم خدایان.
بیخدایی نظری
عدم نیاز به اقامه برهان
در طول قرنها، فلاسفهٔ خداباور، دلایلی برای اثبات وجود خدا آوردهاند. اکثر این دلایل به چهار ردهٔ اصلی هستیشناسی، کیهانشناسی، غائی و اخلاقی تقسیم میشوند. به طور کلی، بیخدایان بر این باورند که این دلایل رد شدهاند. در دوره معاصر، برخی فلاسفه خداناباور چون برتراند راسل ارائه برهان در اثبات عدم وجود خدا را اصولاً ناممکن دانستند، و اشیای موهومی را مثال آوردند که رد کردنشان ممکن نیست، اما این ردناپذیری باعث نمیشود که باور به وجودشان موجه باشد. راسل در مقام تمثیل از اصطلاح قوری چای سماوی بهره جست. با استقبال از مفهوم قوری آسمانی، اژدها در گاراژ من توسط کارل سیگن، و هیولای اسپاگتی پرنده به وسیله بابی هندرسون مطرح شدند.
اما گروهی که از یک سو نظر راسل را مطلوبشان دیدند، و از سوی دیگر بی علاقه به ارائه برهان برای بیخدایی هم نبودند، درصدد جمع این دو خواسته برآمدند؛ و به این ترتیب اسب تکشاخ صورتی نامرئی زاده شد. اسبی که هرچند موهومی است، و بی اعتقادی به آن دلیل و برهان نیاز ندارد، اما به دلیل خود-متناقض بودن، قابل رد است. بر این اساس پلی میان تمثیل راسل و براهین منطقی اثبات عدم وجود خدا زده شد.
براهین وجودی
بیخدایی نظری (یا تئوریک) به اقامه براهین صریح علیه وجود خدایان میپردازد، و به براهین رایج خداباورانه مانند برهان نظم و شرطبندی پاسکال پاسخ میدهد. بیخدایی نظری معمولاً یک هستیشناسی است، به طور دقیقتر یک هستیشناسی فیزیکی. این در حالی است که خداباوران دلایل محکم و متقنی مانند برهان امکان و وجوب، برهان صدیقین و … برای اثبات خداوند آورده اند.
براهین معرفتشناختی
بیخدایی معرفتشناختی استدلال میکند که مردم نمیتوانند وجود خدا را بدانند یا تعیین کنند. پایه بیخدایی معرفتشناختی ندانمگرایی است، که اشکال مختلف به خود میگیرد. در فلسفه حلول، خدا از جهان جداییپذیر نیست، از جمله از ذهن فرد، و خودآگاهی هر فرد به این سوژه قفل شدهاست. طبق این گونه ندانمگرایی، محدودیت دیدگاه، مانع هر گونه استنتاج عینی از باور به خدا به موضوع موجودیت خدا میشود. ندانمگرایی خردگرایانه کانت و روشنگری تنها دانشی که از عقلانیت آدمی سرچشمه گرفته باشد میپذیرند؛ این گونه بیخدایی بر این است که از نظر اصولی خدایان شناختپذیر نیستند و در نتیجه نمیتوان به وجودشان پی برد. شکگرایی، بر اساس ایدههای هیوم ادعا میکند که قطعیت درباره هر موضوعی غیرممکن است، بنابراین فرد نمیتواند به طور قطع بداند که خدا وجود دارد یا ندارد. هرچند، او بر این عقیده بود که چنان مفاهیم متافیزیکی غیرقابل مشاهدهای بایستی به عنوان «سفسطه و توهم» رد شوند. تخصیص ندانمگرایی به بیخدایی مورد مناقشهاست، و طبق برخی نظرات میتواند جهانبینی جداگانهای محسوب گردد.
دیگر براهین بیخدایی که میتوان تحت عناوین معرفتشناختی و هستیشناختی دستهبندی کرد، پوزیتویسم منطقی و خداناشناسدانی است، که واژگان پایهای چون «خدا» و عباراتی چون «خدا قادر مطلق است» را بدون معنی یا غیرمفهوم میدانند. ناشناختگرایی الهیاتی بر این باور است که عباراتی چون «خدا وجود دارد» بیانگر گزاره خاصی نیستند، و پوچ و بدون معنی شناختی هستند. استدلال شده که چنین افرادی هم در اشکال مختلف بیخدایی و هم ندانمگرایی قرار میگیرند. فیلسوفان ای. جی. آیر و تئودور ام. درینج هر دو دسته را رد میکنند، و معتقدند هر دو گروه (بیخدا و ندانمگرا) اینکه «خدا وجود دارد» یک گزاره مفهوم است را میپذیرند؛ و در عوض ناشناختگرایی را در یک دسته به طور جداگانه طبقهبندی مینمایند.
براهین متافیزیکی
بیخدایی متافیزیکی شامل تمام دکترینهایی است که معتقد به یگانهانگاری متافیزیکی (همگنی واقعیت) هستند. بیخدایی متافیزیکی ممکن است: الف) مطلق باشد -که انکار صریح وجود خدا و وابسته به یگانهانگاری مادهباور (تمام گرایشهای مادهگرا از دوران کهن تا عصر حاضر) است. ب) انکار ضمنی خدا در تمام فلسفههایی که، ضمن اینکه وجود یک مطلق را میپذیرند، معتقدند چنین مطلقی ویژگیهایی که به یک خدا نسبت داده میشود ندارد: از جمله تعالی، کاراکتر شخصیتی و یگانگی. بیخدایی نسبی با یگانهانگاری ایدئالیستی (همهخدایی، خدافراگیردانی، دادارباوری) پیوند داده شدهاست.
براهین منطقی
بیخدایی منطقی بر این است که انواع مفاهیم خدا مثل خدای شخصوار مسیحیت دارای ویژگیهای منطقاً غیرممکن هستنند. این گونه بیخدایان براهین قیاسی علیه وجود خدا اقامه میکنند که مدعیاند بین برخی ویژگیهای خدا ناسازگاری وجود دارد؛ مانند کمال، وضعیت آفریدگاری، تغییرناپذیری، علم لایتناهی، حضور در همه جا، قادر مطلق، خیر اعلی، تعالی، شخصوارگی، غیرفیزیکیبودن، عدالت و رحمت. بیخدایان تئودسی بر این باورند که جهان با تجاربی که در آن است نمیتواند با ویژگیهایی که معمولاً به خدا یا خدایان الهیدانان نسبت داده شده سازگار باشد. آنها استدلال میکنند که یک خدای عالم مطلق، قادر مطلق و خیر اعلی با جهانی که در آن شر و درد و رنج وجود دارد و مهر الهی از بسیاری افراد پنهان است همخوانی ندارد. برهانهای مشابهی به گوتاما بودا بنیانگذار بودیسم، اپیکور، هیوم و دیگران نسبت داده شدهاست. موارد دیگری همچون برهان طراحی ضعیف و برهان وحیهای متناقض را نیز میتوان کم و بیش در این حوزه دانست.
روایتهای تقلیل گرایانه از دین
فیلسوفانی مانند لودویگ فویرباخ و زیگموند فروید استدلال کردهاند که خدا و دیگر باورهای دینی اختراعات انسانی هستند، که برای پرکردن انواع نیازها و خواستههای روانشناختی و احساسی ساخته شدهاند. این دیدگاه بوداییها هم هست. کارل مارکس و فریدریش انگلس که تحت تاثیر کارهای فویرباخ بودند، استدلال کردند اعتقاد به خدا و دین کارکردهای اجتماعی دارند، و توسط کسانی که قدرت را در دست دارند برای کنترل قشر کارگر استفاده میشوند. بر اساس میخائیل باکونین، «ایده خدا به معنی کنارهگیری عقل انسان و عدالت اوست؛ و در سلب آزادی بشر قاطعترین است، و لزوماً در تئوری و عمل به بردگی بشر میانجامد.» او کلام قصار معروف ولتر که اگر خدا نبود باید آن را اختراع میکردیم، برعکس نمود و عنوان کرد: «اگر خدا واقعاً وجود دارد، باید او را برکنار کنیم.»
فلسفههای بیخدایی
بیخدایی ارزششناختی یا سازنده، وجود خدا را به نفع «مطلقیت والاتر» مثل انسانیت رد میکند. این گونه از بیخدایی حامی انسانیت به عنوان سرچشمه مطلق اخلاقیات و ارزشهاست، و به افراد اجازه میدهد که مشکلات را بدون توسل به خدا حل نمایند. بر خلاف این دیدگاه، یکی از انتقادهای رایج از بیخدایی این بودهاست که -انکار وجود خدا منجر به نسبیگرایی اخلاقی میشود، و در نتیجه ما را بدون بنیاد اخلاقی باقی میگذارد، یا اینکه منجر به زندگی بیمعنی و تیرهروز میگردد. بلز پاسکال در کتاب تأملات خود برای این دیدگاه استدلال کردهاست.
فیلسوف فرانسوی ژان پل سارتر خود را به عنوان نمایندهای برای «اگزیستانسیالیسم بیخدا» معرفی نمود. او کمتر نگران رد وجود خدا بود و بیشتر درصدد این بود که «انسان نیاز دارد… خود را باز یابد و درک کند که هیچ چیزی نمیتواند او را از خودش نجات دهد، حتی اثبات معتبر وجود خدا.» سارتر گفتهاست که نتیجه فرعی بیخدایی او این است که «اگر خدا وجود ندارد، حداقل یک موجود وجود دارد که در او وجود بر ماهیت مقدم است، موجودی که قبل از اینکه توسط هیچ مفهومی تعریف شود وجود دارد… این موجود انسان است.» پیامد عملی این شکل از بیخدایی توسط سارتر اینطور بیان شده که چون هیچ قانون پیشینی یا ارزش مطلقی برای استناد در مورد آنچه در رفتار انسان حاکمیت دارد وجود ندارد، انسانها «محکوم» هستند تا آن را برای خودشان بسازند، و از این لحاظ «انسان» مسئول مطلق هر کاری است که انجام میدهد.
بی خدایی، دین و اخلاقیات
ارتباط با جهانبینیها و رفتار اجتماعی
جامعهشناس فیل زاکرمن با تحلیل تحقیقات علوم اجتماعی در مورد سکولاریته و ناباوری، به این نتیجه رسیدهاست که رفاه اجتماعی با بیدینی ارتباط مستقیم دارد. نتایج او، به ویژه در موردبیخدایی در ایالات متحده به این صورت است:
- در مقایسه با افراد مذهبی در آمریکا، «بیخدایان و افراد سکولار» کمتر ملیگرا، متعصب، یهودستیز، نژادپرست، جزمگرا، قومگرا، ذهن بسته و اقتدارگرا هستند.
- در ایالتهای آمریکا که بیشترین میزان بیخدا را دارند میزان قتل کمتر از حد متوسط است. در ایالتهایی که بیشترین میزان مذهبیها را دارند میزان قتل بیشتر از حد متوسط است.
بیخدایی و بیدینی
افراد بیخدا معمولاً بیدین در نظر گرفته میشوند، ولی برخی فرقهها در داخل ادیان بزرگ هم وجود خدای شخصوار و خالق را رد میکنند. در سالهای اخیر، برخی فرقههای مذهبی خاص شاهد افزایش شمار پیروان آشکارا بیخدا شدهاند، از جمله بیخدایی یهودی یا اومانیستی و بیخدایی مسیحی.
بیخدایی مثبت، در دقیقترین تعریف، متضمن هیچ باوری خارج از عدم باور به خدا نیست؛ به عنوان مثال؛ بیخدایان میتوانند اعتقادات معنوی مختلف داشت باشند. به همین دلیل، بیخدایان ممکن است باورهای اخلاقی مختلف داشته باشند، طیف گستردهای از جهانیگرایی اخلاقی در انسانگرایی که معتقد است کدهای اخلاقی بایستی به طور یکنواخت برای تمام انسانها صدق کنند، تا پوچگرایی اخلاقی که معتقد است اخلاقیات بیمعنی است، را در بر میگیرند.
فیلسوفانی چون ژرژ باتای، اسلاوی ژیژک و الن دو باتن استدلال نمودهاند که بیخدایان باید به عنوان عملی جسورانه، دین را باز پس بگیرند، دقیقاً به این علت که دین بدون ضمانت در انحصار خداباوران قرار نداشته باشد.
فرمان الهی در مقابل اخلاقیات
اگرچه طبق بدیهی گرایی فلسفی معمای ائوتوفرون افلاطون، نقش خدایان در تعیین خوب و بد، غیرضروری و اختیاری دانسته شده، این برهان که اخلاقیات باید ناشی از خدا باشد و اخلاقیاتی که از خدا حاصل نشده باشد نمیتواند وجود داشته باشد، یکی از بحثهای دائمی فلسفی و سیاسی بودهاست. احکام اخلاقی مثل «قتل بد است» به عنوان قوانین الهی تلقی میشوند، که نیازمند قاضی و قانونگذار الهی است. اگرچه، بسیاری از بیخدایان استدلال میکنند که درنظرگرفتن اخلاقیات به صورت قانونی یک مقایسه نادرست است، و اخلاقیات رابطهای مثل رابطه میان قانون و قانونگذار ندارد. فریدریش نیچه معتقد به اخلاقیات مستقل از خداباوری بود، و اظهار نمود که اخلاقیات مبتنی بر خدا «حقیقتی در بر دارد تنها اگر خدا حقیقی باشد – با توجه به [بودن یا نبودن] ایمان به خدا میایستد یا فرو میریزد.»
سیستمهای اخلاقی هنجاری وجود دارند که نیازمند اصول و قواعد رسیده از جانب خدا نیستند. از جمله آنها، اخلاق فضیلتگرا، قرارداد اجتماعی، اخلاق کانتی، فایدهگرایی و عینیگرایی هستند.سم هریس، نسخه اخلاقی (قانونسازی اخلاقی) پیشنهاد داده که در آن این تنها یک مسئله فلسفی نیست، بلکه میتواند به صورت معنیداری توسط علم اخلاق صورت گیرد. هر نوع سیستم علمی اینچنینی بایستی به نقدهای مغالطه طبیعتگرایانه نیز پاسخگو باشد.
فیلسوفانی چون سوزان نیمن و جولیان بگینی مدعیاند رفتار کردن اخلاقی تنها به خاطر دستور الهی به معنای واقعی رفتار اخلاقی نیست، بلکه تنها اطاعت کورکورانهاست. بگینی استدلال میکند که بیخدایی پایه و اساس بهتری برای اخلاقیات دارد، زیرا پایه اخلاقی خارج از دستورهای دینی برای ارزیابی دستورهای اخلاقی لازم است -برای اینکه برای مثال قادر به تشخیص باشیم که «نباید دزدی کرد» غیراخلاقی است حتی اگر دستورهای دینی فرد به او نیاموزند- و در نتیجه، بیخدایان این مزیت را دارا هستند که بیشتر متمایل به چنین ارزیابیهایی هستند. فیلسوف معاصر بریتانیایی، مارتین کوهن نمونههای تاریخی شکنجه و بردهداری که توسط کتاب مقدس تایید میشدهاند را ذکر نموده و نتیجهگیری کرده که دستورهای دینی پیرو رسوم سیاسی و اجتماعی هستند نه برعکس آن. او همچنین اشاره میکند که این مسئله در فیلسوفانی که به ظاهر بیطرف و عینی هستند نیز وجود دارد.
خطرهای دین
برخی بیخدایان صاحبنام از جمله برتراند راسل، کریستوفر هیچنز، دنیل دنت، سم هریس و ریچارد داوکینز، با استناد به آنچه جنبههای مضر آموزهها و اعمال دینی میدانند به انتقاد از ادیان پرداختهاند. معمولاً بیخدایان به مباحثه با مدافعان دین پرداخته، و بر سر این که آیا ادیان منفعت خالصی برای افراد و جامعه دارند، بحث میکنند.
یکی از برهانهایی که دین را مضر میداند توسط بیخدایانی چون سم هریس ارائه میشود که معتقدند، تکیه ادیان غربی بر روی حاکمیت الهی منجر به اقتدارگرایی و دگماتیسم میشود. یخدایان همچنین به دادههایی استناد میکنند که بیانگر ارتباطی میان بنیادگرایی دینی و دین بیرونی (وقتی دین به خاطر منافع پنهان بهکار میرود) و اقتدارگرایی، جزمگرایی و تعصب است. اینطور استدلالها، در کنار رویدادهای تاریخی به عنوان شواهدی برای خطرات دین مانند جنگهای صلیبی، تفتیش عقاید، تعقیب جادوگران، حملات تروریستی و غیره ذکر میشوند و از آنها به عنوان پاسخی به کارکردهای مثبت دین استفاده میشود. در پاسخ به این اتهامها، مومنان از بیخدایی دولتی در نقاطی چون شوروی و کشتارهای دستهجمعی آنها مثال میآورند. در پاسخ به این، بیخدایانی چون سم هریس و ریچارد داوکینز اظهار میکنند، که جنایات آن رژیمها نه به علت بیخدایی بلکه به خاطر پیروی از مارکسیسم جزمگرا بودهاست، و هرچند افرادی چون استالین و مائو بیخدا بودهاند ولی اعمالشان را به نام بیخدایی انجام ندادهاند.
ریشه شناسی:
در یونان باستان صفت آتئوس ἄθεος به معنی «بیخداً بود. استفاده اولیه این واژه تقریباً بار سرزنشی به معنی بیدینی یا خدانشناسی داشت. در سده ۵ پیش از میلاد، این واژه کاربرد خاصتری یافت که به معنی قطع روابط با خدایان یا انکار وجود خدایان بود. ترجمه مدرن آتئوس بیشتر معنی «بیخدایانه» میدهد. به عنوان اسم انتزاعی ἀθεότης (آتئوستس) برابر «بیخدایی» است. سیسرون این واژه را از یونانی به لاتین به صورت atheos نویسهگردانی کرد. این واژه در منازعههای میان مسیحیان اولیه و هلنیستها استفاده فراوان داشت، که هر کدام از دو گروه به عنوان صفتی تحقیرآمیز، دیگری را به آن متهم میکرد.
بیخدا برای اولین بار در فرانسوی به صورت athée پیش از atheism انگلیسی به معنی «کسی که منکر یا ناباور به وجود خداست» در ۱۵۶۶ مورد استفاده قرار گرفت. آتئیست (بیخدا) به عنوان برچسبی برای عمل بیخدایانه از اوایل ۱۵۷۷ بهکار رفته است. واژه آتئیسم در انگلیسی از فرانسویathéisme گرفته شده که نخستین بار در ۱۵۸۷ در انگلیسی هم بهکار رفتهاست. واژگان مشابه آن ساخته شدند، برای مثال واژگان دئیست در ۱۶۲۱، تئیست در ۱۶۶۲، دئیسم در ۱۶۷۵ و تئیسم در ۱۶۷۸ به وجود آمدند. واژه تئیسم (خداباوری) در تضاد با دئیسم (دادارباوری) بهکار میرفت.
کارن آرمسترانگ مینویسد «در سدههای ۱۶ و ۱۷، واژه ‹آتئیست› هنوز به طور انحصاری به مفهوم جدلآمیز به کار میرفت… واژه آتئیست یک توهین تلقی میشد، و هیچکس خوابش هم نمیدید که خود را آتئیست بنامد.» در اواسط سده ۱۷ هنوز تصور میشد که عدم باور به خدا غیرممکن است.
استفاده از واژه آتئیسم (بیخدایی) برای توصیف عقاید خود اولین بار در اواخر سده ۱۸ در اروپا اتفاق افتاد، و به طور خاص برای عدم اعتقاد به خدای توحیدی ادیان ابراهیمی بود. در سده ۲۰،جهانیسازی به گسترش مفهوم این واژه به ناباوری به تمام خدایان کمک کرد، اگرچه هنوز در جامعه غربی آتئیسم به طور ساده به مفهوم «ناباوری به خداً است. در زبان فارسی، واژه «بیخدایی» به عنوان برابر آتئیسم، در سالهای اخیر با توجه به کاربردهای اینترنتی رواج پیدا کردهاست.
تاریخ بی خدایی
اگرچه اصطلاح بیخدایی ریشه در سده ۱۶ در فرانسه دارد، ایدههایی که امروزه بتوان آنها را بیخدایانه دانست از دوره ودایی و کلاسیک باستان وجود داشتهاند.
ادیان اولیه هندی
مکاتب بیخدا در افکار اولیه هندی یافت میشوند و در تاریخ دین ودائی وجود داشتهاند. در میان شش مکتب ارتدکس فلسفه هندو، قدیمیترین آن که سامخیا است خدا را نپذیرفتهاست، و مکتب میماسا نیز مفهوم خدا را رد نمودهاست. مکتب مادهباور و بیخدایانه کارواکا که ریشه در سده شش قبل از میلاد در هند دارد، صریحترین مکتب بیخدایانه در فلسفه هندی (مشابه مکتب کورنائیان در یونان) است. این شاخه از فلسفه هندی به علت مخالفت با اقتدار وداها، مخالف با باور عمومی پنداشته شده، و در نتیجه جز شش مکتب ارتدکس هندو نیست؛ ولی از لحاظ وجود اندیشههای مادهباور در داخل هندوئیسم جالب توجه است. چترجی و داتا معتقدند که آنچه از فلسفه کارواکا باقیمانده پراکندهاست، و بیشتر دانستهها در مورد آن از انتقادهای باقیمانده از مکاتب دیگر است تا از کارواکا به عنوان سنتی زنده.
سایر فلسفههای هندی که بیخدایانه در نظر گرفته میشوند شامل سامخیای کلاسیک و پوروا میماسا هستند. ردکردن خدای خالق و شخصوار در هند، در جینیسم و بودیسم نیز مشاهده شدهاست.
کلاسیک باستان
بیخدایی در غرب ریشه در فلسفهٔ پیشاسقراطی در یونان باستان دارد، ولی تا اواخر عصر روشنگری به شکل متمایز خود درنیامده بود. دیاگوراس در سده ۵ قبل از میلاد «نخستین بیخداً نامیده شدهاست، و سیسرون در کتاب در باب طبیعت خدایان از او یاد نمودهاست. اتمگرایانی چون دموکریت سعی در توضیح جهان به صورت کاملاً ماتریالیستی و بدون توسل به نیروهای ماوراءالطبیعه و معنوی کردند. کریتیاس، ادیان را ساخته بشر میدید و معتقد بود برای ترساندن مردم برای دنبالهروی از دستور اخلاقی ساخته شدهاند. پرودیکوس نیز اظهارات آشکارا بیخدایانه در آثار خود دارد. فیلودموس درباره پرودیکوس گزارش نموده که او معتقد بوده «خدایان باورهای عامه نه وجود دارند نه میفهمند، بلکه انسان بدوی، [از روی تحسین، خدا میداند] میوههای زمین و هر چیزی که باعث به وجود آمدنش شدهاست.» پروتاگوراس گاهی بیخدا تلقی شده، ولی بیشتر عقاید ندانمگرایانه داشتهاست. وی اظهار نموده «در مورد خدایان، من قادر به کشف آن نیستم که آیا وجود دارند یا ندارند، یا به چه شکل هستند، زیرا که موانع بسیاری برای دانستن وجود دارد، از جمله ابهام موضوع و کوتاهی عمر بشر.» در سده ۳ قبل از میلاد، فیلسوفان یونانی تئودوروس اهل سرینه و استراتو اهل لمپساکوس به وجود خدا اعتقاد نداشتند.
سقراط (۴۷۱-۳۹۹ ق. م) در ذهنیت عمومی آتنیها، به فلسفه پیشاسقراطی گرایش داشت که به دنبال توضیح طبیعی وقایع و رد توضیح الهی پدیدهها بود. هرچند، چنین تعابیری دقیق نبودهاند، اندیشههای او در نمایش کمیک آریستوفانس به نام ابرها تصویر شدهاند، و او بعدها به اتهام بیتقوایی و اغفال ذهن جوانان محاکمه و اعدام شد. گفته شده در محاکمه سقراط، او اتهام بیخدا بودنش را انکار کرده و عالمان همدورهاش نیز دلیل اندکی برای شک در این مدعا داشتهاند.
اوهمروس (۳۳۰-۲۶۰ ق. م) این دیدگاه را منتشر ساخت که خدایان تنها حاکمان خدا انگار شدهاند، آنها در واقع فاتحان و بنیانگذاران گذشتهاند، و فرقهها و مذاهب در حقیقت تداوم پادشاهیهای ازدسترفته و ساختارهای سیاسی قبلی بودهاند. هرچند او به معنای دقیق بیخدا نبود، اوهمروس بعدها متهم به «گسترش بیخدایی در سطح زمین با نابود کردن خدایان» شد.
شخصیت مهم دیگر در تاریخ بیخدایی، اپیکور (۳۰۰ ق. م) بود. او با استفاده از ایدههای دموکریت و اتمگرایان، فلسفهای ماتریالیستی بنا نهاد که در آن جهان توسط قوانین احتمالات بدون نیاز به مداخله الهی اداره میشد. اگرچه او بر این باور بود که خدایان وجود دارند، وی معتقد بود که آنها علاقهای به زندگی انسان ندارند. هدف روش اپیکوری، دستیابی به آرامش خاطر بود و یکی از راههای آن رو کردن ترس از خشم خدا به عنوان باوری غیرمنطقی است. اپیکوریان زندگی پس از مرگ را نیز منکر میشدند و نیازی به ترس از عذاب الهی بعد از مرگ نمیدیدند.
فیلسوف رومی، سکستوس امپریکوس بر این عقیده بود که فرد بایستی قضاوت درباره تمام باورها را به حال تعویق بگذارد، که این نوعی شکگرایی موسوم به پایرونیسم بود. این دیدگاه بر این بود که هیچ چیزی ذاتاً بد نیست، و آتاراکسیا (آرامش ذهن) با تعلیق قضاوت حاصل میشود. آثار نسبتاً حجیم باقیمانده از او تاثیر بهسزایی در فیلسوفان بعدی گذاشتهاست.
مفهوم «بیخداً در طول دوران کلاسیک تغییر یافتهاست. برای مثال، مسیحیان اولیه از جانب غیرمسیحیان بیخدا انگاشته میشدند زیرا به خدایان پگان اعتقاد نداشتند. در طول امپراتوری روم، مسیحیان به خاطر انکار وجود خدایان رومی و به ویژه نپرستیدن امپراتور اعدام میشدند. وقتی مسیحیت تحت حاکمیت تئودئوس اول در سال ۳۸۱ دین دولتی شد، کفرگویی جرمی قابل مجازات گردید.
اوایل قرون وسطی تا رنسانس
نحله فکری افکار بیخدایانه در اروپا طی قرون وسطای اولیه و قرون وسطی کمیاب بود (تفتیش عقاید قرون وسطی را ببینید)؛ در عوض، مابعدالطبیعه، دین و الهیات عقاید غالب در این دوره بودند. با این حال، جنبشهایی طی این دوره به وجود آمدند که دارای عقاید هتدرودوکس در مورد خدای مسیحیت بودند؛ از جمله دیدگاههای خلاف باور عمومی درباره طبیعت، تعالی و دانستنی بودن خدا ارائه شدند. افراد و گروههایی مانند جوهانس اسکوتوس اریجینا، دیوید دینانت، املریک بنا و برادران روح آزاد دارای دیدگاه مسیحی به همراه گرایشهای پانتئیستی بودند. نیکولاس کوزا معتقد به نوعیایمانگرایی بود که آن را دوکتا ایگنورنتیا («جهل آموخته») مینامید، و بر طبق آن، خدا ماورای دستهبندی انسانی قرار داشته، و دانش ما درباره خدا محدود به حدس و گمان دانسته میشد. ویلیام اکام، با مطرح نمودن محدودیتهای نامگرایانه دانش بشری، الهامبخش جنبشهای ضدمتافیزیکی شد. وی اظهار نمود که جوهره الهی با شهود یا عقل انسان قابل شناخت نیست. پیروان اوکام، مانندژان میرکوری و نیکلاس اوترکوری این دیدگاهها را بسط دادند. این جدایی میان ایمان و خرد، الهیدانان بعدی مانند جان وایکلیف، یان هوس و مارتین لوتر را تحت تاثیر قرار داد.
رنسانس زمینه بخش گسترش اندیشه آزاد و پرسشگری شکگرایانه شد. افرادی چون لئوناردو دا وینچی به آزمایشگرایی به عنوان روشی برای توضیح پدیدهها روی آوردند و با استدلالهای اتوریته دینی مقابله کردند. از دیگر منتقدان دین و کلیسا در این دوره میتوان به نیکولو ماکیاولی، بنوانتور د پریه و فرانسوا رابله اشاره نمود.
اوایل دوره مدرن
رنسانس و اصلاحات شاهد تشدید تعصبات مذهبی بودند. از جمله رویدادهای این دوره، نظامهای جدید دینی، جناحبندیها، هواخواهیهای جهان کاتولیک و ظهور فرقههای تندروی پروتستان مانند کالونیستها بود. این رقابتها منجر به گسترش دامنه وسیعی از گمانهزنیهای فلسفی و الهیاتی گردید. بخش بزرگی از این گمانهزنیها بعدها به گسترش جهانبینی شکگرایانه دینی انجامید.
انتقاد از مسیحیت در سدههای ۱۷ و ۱۸ میلادی رو به فزونی گذاشت، به ویژه در فرانسه و انگلستان، که به نظر معاصران در آنها ناآرامیهای دینی وجود داشت. برخی متفکران پروتستان از جمله تامس هابس، فلسفههای ماتریالیستی و شکگرایانه نسبت به وقایع ماوراءالطبیعه را پیش رو گذاشتند، و افرادی چون فیلسوف یهودی-هلندی باروخ اسپینوزا، مشیت الهی را رد کرده و نوعی طبیعتگرایی پاننتئیستی را پیش رو نهادند. تا اواخر سده ۱۷، دئیسم توسط بسیاری روشنفکران مانند جان تولند (مبدع واژه «پانتئیست») پشتیبانی میشد.
اولین فرد آشکارا بیخدا، ماتیاس کنوتزن منتقد آلمانی دین بود که در سه نوشته در ۱۶۷۴ آن را اظهار نمود. به دنبال او دو نویسنده صریحاً بیخدای دیگر، کژیمرژ ویشتنرسنکی فیلسوف یسعوی سابق لهستانی و ژان ملیه کشیش فرانسوی آمدند. در ادامهٔ این روند در طول سده ۱۸، دیگر متفکران آشکارا بیخدا اعلام وجود کردند؛ از جمله بارون دولباخ، ژاک آندره نژون، و دیگرماتریالیستهای فرانسوی.
فیلسوف اسکاتلندی دیوید هیوم، معرفتشناسی شکگرا که برپایهٔ تجربهگرایی بود را بنیانگذاری کرد. همچنین فلسفهٔ ایمانوئل کانت پایهٔ امکانپذیری دانش مابعدالطبیعه را زیر سؤال برد. هر دو فیلسوف، پایههای مابعدالطبیعه الهیات طبیعی را تضعیف کردند و براهین کلاسیک وجود خدا را مورد انتقاد قرار دارند. با این حال آنها خود بیخدا نبودند.
انقلاب فرانسه، بیخدایی و ضدروحانیگری را از سالنها خارج نموده و به حوزه عمومی وارد کرد. بارون دولباخ چهرهای برجسته در روشنگری فرانسوی بود. او به خاطر بیخداییاش و نوشتههای فراوان علیه دین، مشهورترین آنها سیستم طبیعت (۱۷۷۰) و همچنین مسیحیت پردهبرداشتهشده شناخته شدهاست. یکی از اهداف اصلی انقلاب فرانسه بازنگری و فرمانبرداری روحانیت از دولت تحت قانون اساسی مدنی روحانیت بود. تلاش برای اجرای آن موجب خشونتهای ضدروحانیگری و اخراج بسیاری از روحانیون از فرانسه شد. وقایع پر هرج و مرج سیاسی در پاریس انقلابی منجر به این شد که گروهی از رادیکالها به نامژاکوبینها در ۱۷۹۳ قدرت را در دست بگیرد و دورهای موسوم به دوران ترور آغاز شود. ژاکوبینها دادارباور بودند و کالت وجود عالی را دین رسمی فرانسه کردند. برخی اطرافیان بیخدای ژاک رنه ابر درصدد آن برآمدند کالت خرد را جایگزین کنند، که نوعی شبه دین بیخدایانه بود که در آن الهه خرد وجود داشت. هر دو جنبش، به اجبار مسیحیتزدایی فرانسه کمک کردند. کالت خرد بعد از سه سال، وقتی رهبر آن ژاک ابر با گیوتین توسط ژاکوبینها گردن زده شد به پایان رسید. آزار و اذیت ضدروحانیگری با عکسالعمل ترمیدور پایان یافت.
عصر ناپلئونی سکولاریزاسیون جامعه فرانسه را نهادینه کرد، و به امید تشکیل یک جمهوری انعطافپذیر به صدور انقلاب به شمال ایتالیا پرداخت. در سده ۱۹، بیخدایان در انقلابهای سیاسی-اجتماعی از جمله در تحولات ۱۸۴۸ در یگانگی ایتالیا و رشد جنبش جهانی سوسیالیستی نقش داشتند.
در نیمه دوم سده ۱۹، بیخدایی تحت تاثیر فیلسوفان حامی خردگرایی و آزاداندیشی حضور قابل توجهی یافت. بسیاری از فیلسوفان آلمانی در این دوره وجود خدایان را منکر شده و منتقد ادیان بودند؛ از جمله لودویگ فویرباخ، آرتور شوپنهاور، ماکس اشتیرنر، کارل مارکس و فریدریش نیچه.
از ۱۹۰۰
بیخدایی حکومتی
بیخدایی در سده بیستم، به ویژه به صورت بیخدایی عملی در بسیاری از جوامع به پیش رفت. اندیشههای بیخدایانه در طیف گستردهای از فلسفهها حضور یافت از جمله؛ اگزیستانسیالیسم، عینیگرایی، انسانگرایی سکولار، پوچگرایی، آنارشیسم، پوزیتویسم منطقی، مارکسیسم، فمینیسم، و جنبشهای عمومی علمی و خردگرایی.
پوزیتویسم منطقی و علمگرایی راه را برای نئوپوزیتویسم، فلسفه تحلیلی، ساختارگرایی و طبیعتگرایی باز کردند. نئوپوزیتویسم و فلسفه تحلیلی، خردگرایی کلاسیک و متافیزیک را به دور انداخته و به دفاع از تجربهگرایی و نامگرایی معرفتشناسانه پرداختند. طرفدارانی چون برتراند راسل به تاًکید وجود خدا را رد نمودند. لودویگ ویتگنشتاین در آثار اولیه خود سعی در جداسازی زبان متافیزیکی و ماوراءالطبیعه از گفتمان عقلانی کرد. ای. جی. آیر تحقیق ناپذیری و بیمعنی بودن گزارههای دینی را با استناد به علوم تجربی مطرح نمود. به طور مشابه، ساختارگرایی لوی-استروس خاستگاه زباندینی را ناخودآگاه انسان و بدون معنای متعالی دانست. جی. ان. فیندلی و جی. جی. سی. اسمارت استدلال نمودند که وجود خدا منطقاً ضروری نیست. طبیعتگرایان و یگانهانگاران ماتریالیستی همچون جان دیویی، جهان طبیعی را منشاً همه چیز دانسته و وجود خدا یا جاودانگی را رد کردند.
سده ۲۰ام همچنین شاهد پیشرفتهای سیاسی بیخدایی بود، که در نتیجه تفسیر آثار مارکس و انگلس انجام گرفت. بعد از انقلاب ۱۹۱۷ روسیه، آموزش دینی توسط حکومت ممنوع اعلام شد. با اینکه قانون اساسی اتحاد جماهیر شوروی در ۱۹۳۶ آزادی برقراری سرویسهای دینی را تضمین کرده بود، حکومت شوروی تحت سیاستهای بیخدایی حکومتی استالین، آموزش و پرورش را موضوع خصوصی نمیدانست؛ و آموزش دینی را غیرقانونی نموده و کمپینهایی برای متقاعدکردن مردم، گاهی با توسل به زور برای ترک دین به راه انداخت.
بسیاری دولتهای کمونیستی دیگر نیز با دین به مخالفت برخاسته و بیخدایی حکومتی را اجبار کردند؛ از جمله حکومتهای آلبانی، و در حال حاضر چین، کره شمالی، وکوبا.
در سال ۱۹۶۶، مجله تایم در شمارهای مشهور پرسید: «آیا خدا مرده است؟» این در جواب جنبشهای الهیات مرگ خدا بود، که به این مسئله استناد میکرند که نیمی از مردم دنیا در کشورهایی زندگی میکنند که در آنها حکومتهای ضددینی بر سر کار هستند، و به نظر میرسید میلیونها نفر در آفریقا، آسیا و آمریکای مرکزی از وجود خدای واحد بیاطلاعاند.
در سال ۱۹۶۷، دولت آلبانیایی تحت حکومت انور خوجه بستن تمام نهادهای دینی در این کشور را اعلام کرد، و آلبانی را اولین حکومت رسماً بیخدا در دنیا اعلام نمود، اگرچه دین در آلبانی در ۱۹۹۱ به حال اول بازگشت. این رژیمها موجب افزایش تصورات منفی از بیخدایی شدند، به ویژه در نقاطی چون ایالات متحده آمریکا که در آن احساسات ضدکمونیستی قوی بود. این در حالی بود که بسیاری بیخدایان برجسته نیز ضدکمونیست بودند.
از زمان سقوط دیوار برلین، شمار رژیمهایی که به صورت فعال ضد دین باشند به شدت کاهش یافتهاست. در سال ۲۰۰۶، تیموتی شاه در فوروم پیو اشاره کرد: «در سراسر جهان روندی در میان گروههای دینی عمده به وجود آمده که در آن جنبشهای خدامحور و ایمان محور در حال تجربه افزایش اعتماد به نفس هستند و بر جنبشها و ایدئولوژیهای سکولار تاثیر میگذارند.» با این حال،گرگوری اس. پاول و فیل زاکرمن این را یک افسانه دانسته و معتقدند وضعیت واقعی بسیار پیچیدهتر و ظریفتر از اینهاست.
وقوع حوادث تروریستی ۹/۱۱ با انگیزه دینی، موفقیت نسبی موسسه دیسکاوری در آمریکا برای تغییر برنامه درسی علوم برای افزودن ایدههای آفرینشگرا، و پشتیبانی جورج دبلیو بوش از این ایدهها در سال ۲۰۰۵، همگی دست به دست هم منجر به انتشار کتابهایی پرفروش توسط بیخدایان برجستهای چون سم هریس، دنیل دنت، ریچارد داوکینز، ویکتور استنجر و کریستوفر هیچنز در آمریکا و در سطح جهانی شدند.
یک آمارگیری در سال ۲۰۱۰ نشان داد کسانی که خود را بیخدا یا ندانمگرا میدانند به طور متوسط اطلاعات بیشتری نسبت به پیروان ادیان بزرگ درباره دین دارند. ناباوران در پرسشهایی که درباره اصول ادیان پروتستان و کاتولیک بود امتیاز بیشتری کسب کردند. تنها مورمونها و یهودیان به اندازه بیخدایان و ندانمگرایان اطلاعات دینی داشتند.
خداناباوری نو
خداناباوری نو نامی است که توسط برخی به جنبشی در اوایل سده ۲۱ اطلاق میگردد، که در آن نویسندگان بیخدا از این دیدگاه حمایت میکنند که «دین نبایستی صرفاً تحمل شود، بلکه باید با آن مقابله شود، مورد انتقاد قرار بگیرد و هر جا که آثارش نفوذ کرد بایستی با استدلال منطقی افشا شود.» این جنبش معمولاً با افرادی چون ریچارد داوکینز، دنیل دنت، سم هریس، کریستوفر هیچنز و ویکتور استنجر پیوند خوردهاست. بسیاری کتابهایی که به فهرست پرفروشترینها راه یافتند از این نویسندگان بین سالهای ۲۰۰۴ و ۲۰۰۷ منتشر شدهاند که پایهٔ بسیاری از مباحثبیخدایی نو را تشکیل میدهند. انجمن ایرانیان بی خدا که در سال ۱۳۹۲ شکل گرفت قصد دارد توجه را نسبت به مشکلات و خطرات موجود برای ترک دین در ایران به خصوص بی خدایان جلب کند.
جمعیت شناسی بی خدایی
تعداد آتئیستها از تعداد مسیحیان در انگلستان و ولز پیشی گرفت. اکنون مسیحیت در اقلیت و آتئیستها در اکثریت هستند.
دوست داشتن در حال بارگذاری...